داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

خدایا ! یاغی نیستم

یاغی نیستم!

یکی از مقدمات دین، این است انسان در باطن خود به یاد خدا باشد و دینداری او فقط در ظاهر نباشد و اگر انسان خداوند را فراموش نکند گر چه لغزشهایی داشته باشد، بالاخره در مسیر هدایت قرار می گیرد وبه سعادت می رسد.


خداوند متعال در قرآن می فرماید:

وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ /حشر19
از آن کسان مباشید که خدا را فراموش کردند


روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضو گرفتن بودند، شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و داخل مسجد شد و به نماز ایستاد، چون مرحوم کاشی خیلی مؤدّب وضو می‌گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را به جا می‌آورد؛ تا وضوی آخوند تمام شود، آن فرد نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود و هنگام خروج با ایشان رو به رو شد، مرحوم کاشی پرسیدند :

- مرحوم آخوند: چه کاری انجام دادی!؟

-گفت : هیچی،

- مرحوم آخوند: تو هیچ کار نمی‌کردی!؟

- نه!

-مرحوم آخوند: مگر نماز نمی‌خواندی!؟

-نه!

- مرحوم آخوند : من خودم دیدم داشتی نماز می‌خواندی.

-نه آقا اشتباه دیدی!

- مرحوم آخوند: پس چه کار می‌کردی!؟

- آن شخص یک جمله گفت که تأثیر عجیبی بر مرحوم آخوند کاشی گذاشت.

گفت : فقط آمده بودم بگویم خدایا من یاغی نیستم و بیاد شما هستم، همین...

این جمله در مرحوم آخوند خیلی تأثیر گذاشت، بطوریکه تا مدّت ها هر وقت از احوال آخوند می‌پرسیدند،

ایشان با حال خاصی می‌فرمود: من یاغی  نیستم، خدایا من و دوستانم یاغی نیستیم! بنده ایم و اگر اشتباهی کردیم به لحاظ جهل بوده، لطفا همین جمله را از ما قبول کن.

نماز شب در هواپیما


نماز شب دائم امام خمینی (ره)


امام در بیماری، در صحت، در زندان، در خلاصی، در تبعید، حتی در روی تخت بیمارستان قلب هم نماز شب می‌خواند

امام در قم بیمار شدند و به دستور اطباء می‌بایست به تهران منتقل شوند. هوا بسیار سرد بود و برف می‌بارید، یخبندان عجیبی در جاده‌ها وجود داشت امام چندین ساعت در آمبولانس بودند و پس از انتقال به بیمارستان قلب باز نماز شب خواندند.


شبی که امام از پاریس به سوی تهران می‌آمدند تمام افراد در هواپیما خوابیده بودند و تنها امام در طبقه بالای هواپیما نماز شب می‌خواندند و شما اگر از نزدیک دیده باشید، آثار اشک بر گونه‌های مبارک امام حکایت از شب زنده‌داری و گریه‌های نیمه شب وی دارد.

جالب این است که امام همیشه موقع نماز عطر و بوی خوش مصرف می‌کردند و شاید بدون بوی خوش سر نماز نایستاده باشند، حتی در نجف هم که نماز شب را پشت بام می‌خواندند در همان پشت بام نیز یک شیشه عطر داشتند.



منبع : آیه های انتظار بنقل از کتاب سرگذشت های ویژه ج 2  ص 51


سه بار گلاب بپاشید !

مادر شهید مطهری که از بانوان محترم، با ایمان و فهیم بود، «سکینه» نام داشت. همان کسی که با یاد خدا دلی آرام داشت و قلبش از محبت نسبت به خاندان عصمت و طهارت مشحون بود. این زن باسواد که بسیار جالب و پرحرارت ادای سخن می‏نمود در مورد چهارمین فرزندش یعنی مرتضی می‏گوید: زمانی که مطهری را هفت ماهه آبستن بودم، شبی از شبها که آرام در بستر استراحت خفته بودم در رؤیایی راستین به سفر پرراز و رمزی رفتم و در عالم خواب مشاهده کردم محفلی نورانی و مجلسی روحانی برقرار است.
تمامی زنان اهل محل در مسجد محله اجتماع نموده‏اند، ناگاه دیدم آن مجلس جلوه و فروغ فزونتری یافت، بانوی مقدس و محترمی که مقنعه بر سر داشت وارد گردید، دو زن نیز وی را همراهی می‏نمودند. آن خانم به همراهان توصیه می‏نمود گلاب بپاشند. چون نوبت به من رسید، جمله ‏ای بر زبان جاری ساخت که شگفتی حاضران و خصوصا اعجاب مرا برانگیخت؛ زیرا اظهار داشت: سه مرتبه گلاب بپاشید!، با خود زمزمه نمودم چرا در باره دیگران گفت یک بار گلاب کفایت می‏کند اما در مورد من باید سه بار تکرار شود؟ این تصور به ذهنم خطور کرد که شاید در قلبم غبار کدورت و تاریکی وجود دارد و شاید با این عمل آن سیاهی ‏ها زدوده شوند. این پندار آرامش را از من سلب کرد و از این جهت با نگرانی و هیجان از آن بانوی بانوان دلیل این برنامه را جویا گشتم. او با شادمانی و نشاط پاسخ داد: به خاطر آن جنینی که در رحم شماست چنین کاری لازم بود. او آینده‏ای درخشان خواهد داشت و به جامعه اسلامی خدمات عظیم و سترگی خواهد نمود.
سکینه با این نوید نورانی و روح ‏افزا مشعوف گشت و در برابر خداوندِ بی‏ نیاز سجده شکر بر جای آورد و گونه خویش را به درگاه یگانه گذارد. او پس از این هجرت شبانه از خواب برخاست، از خوشحالی در پوست نمی‏گنجید، به سرعت وضو ساخت و در عالم بیداری نیز جبین بر مُهر سائید و سپاس خود را از حی یگانه با سجده‏ای خالصانه و نمازی آگاهانه آشکار ساخت.

سرانجام این کودک با کرامت در دوازدهم جمادی‏الثانی سال 1338 ه.ق مطابق با سیزدهم بهمن‏ماه سال 1299 ه.ش در خانواده  ‏ای با اصالت که چشمه ایمان در آن جاری بود به دنیا آمد.

محبت آل محمد یعنی این !

امام باقر


نمونه ای از دوستی و محبت اهل بیت


حکیم بن عتیبه گفت: خدمت حضرت باقر (علیه السلام) بودم، خانه پر از جمعیت بود در این هنگام پیرمردى که تکیه بر عصاى آهنین خود داشت وارد شد بر در خانه ایستاده، گفت: السلام علیک یابن رسول الله و رحمة الله و برکاته و سکوت کرد. حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: علیک السلام و رحمة الله و برکاته .
پیرمرد رو به طرف حضار مجلس نموده بر همه سلام کرد و آنها جواب سلامش را دادند آنگاه متوجه حضرت شده و عرض کرد یابن رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) مرا به نزدیک خود جاى ده.
فوالله انى لاحبکم و احب من یحبکم و والله ما احبکم و لا احب من یحبکم لطمع فى دنیا والله انى لا بغض عدوکم و ابرء منه والله ما ابغضه و ابرء منه لوتر، کان بینى و بینه والله انى لاحل حلالکم و احرم حرامکم و انتظر امرکم فهل تر جولى جعلنى الله فداک
به خدا سوگند شما را دوست دارم و دوستان شما را نیز دوست دارم ، این علاقه و محبت من نسبت به شما و دوستانتان نه براى طمع در دنیا است. به خدا قسم دشمنان شما را دشمن دارم و از آنها بیزارم. این دشمنى و بیزارى که نسبت به آنها ابراز مى کنم خداى را شاهد مى گیریم که نه به واسطه کینه و خصومتى است که بین من و آنها باشد. آنچه شما حلال بدانید حلال مى دانم و آنچه حرام بدانید حرام مى دانم و انتظار فرج شما خانواده را مى کشم یابن رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم ) فدایت شوم با این خصوصیت آیا امید نجاتى برایم هست؟!
حضرت باقر (علیه السلام ) فرمود: جلو بیا؛ او را پیش خواند تا در پهلوى خود نشانید. آنگاه فرمود: پیرمرد.
شخصى خدمت پدرم على بن الحسین (علیه السلام ) رسید همین سوالى که تو کردى از ایشان نمود. پدرم در جوابش فرمود: اگر از دنیا بروى وارد بر پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) و على و امام حسن و امام حسین و على بن الحسین (علیهم السلام) مى شوى ، قلبت خنک خواهد شد و دلت از التهاب مى افتد شاد خواهى شد و چشمهایت روشن مى گردد، با کرام الکاتبین به خوبى و خوشى روبرو خواهى شد آنگاه که جانت به اینجا برسد (در این هنگام با دست اشاره به گلوى خود نمود) در زندگى نیز چیزهائى خواهى دید که باعث روشنى چشمت هست و با ما در مقامى بلند و ارجمند خواهى بود.
پیرمرد از شنیدن این مقامات چنان غرق در شادى شد که خواست براى مرتبه دوم عین جملات را از زبان امام (علیه السلام) شنیده باشد، از این رو عرض کرد یابن رسول الله چه فرمودید؟!
حضرت باقر (علیه السلام) سخنان خود را تکرار کرد. پیرمرد عرض کرد اگر من بمیرم بر پیغمبر و على و حسن و حسین و على بن الحسین (علیهم السلام) وارد مى شوم. چشمم روشن و دلم شاد و قلبم خنک مى شود و کرام الکاتبین را با شادى و خوشى ملاقات مى کنم وقتى جانم به گلویم برسد.
اگر زنده بمانم خدا چشمم را روشن مى نماید و با شما در درجه اى بلند خواهم بود؟!
در این هنگام پیرمرد را چنان گریه اى گرفت که مانند ژاله اشک مى ریخت و با صداى بلند هاى هاى گریه مى کرد. آنقدر گریه کرد که بر زمین افتاد. قطرات پیاپى اشک و ناله هاى جانگداز که حاکى از قلب پر محبت و ولاى پیرمرد بود چنان اطرافیان را تحت تاثیر قرار داد که همه با صداى بلند شروع به گریه کردند. حضرت باقر (علیه السلام) رو به طرف پیرمرد نموده با دست مبارک قطرات اشک را از مژگانش مى گرفت و مى پاشید.
پیرمرد سربلند نموده و عرض کرد یابن رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم ) دست مبارکت را به من بده . حضرت دست خود را به طرفش دراز کرد.
پیرمرد گرفته شروع به بوسیدن کرد و بر چشمهاى خود گذاشت ، سینه و شکم خویش را گشود، دست آن جناب را بر روى سینه و شکم خود گذاشت آنگاه از جاى حرکت کرده سلام داد و رفت.
حضرت باقر (علیه السلام) تا موقعى که پیرمرد در حال رفتن دیده مى شد او را با توجه مخصوصى تماشا مى کرد، پس از آن روى به جمعیت نموده فرمود: هر کس مایل است مردى از اهل بهشت را ببیند به این شخص نگاه کند
حکیم بن عتیبه راوى حدیث مى گوید هیچ مجلس عزائى را ندیده بودم که از نظر سوز و گداز و سیلاب اشک شباهت به این مجلس داشته باشد.(1)

1- روضه کافى ، ص 76.

منبع: آگاه شویم، حسن امیدوار، جلد اول.

عبادت برای از دست دادن !

http://www.negarkhaneh.ir/UserGallery/2011/6/jamal_01120000_1.jpg

از شیخی پرسیدند: از این همه مراقبه و توجه به خدا چه به دست آورده ای؟

جواب داد: هیچ! اما بعضی چیزها را از دست داده ام؛

خشم، نگرانی و اضطراب، افسردگی، احساس عدم امنیت و ترس از مرگ...

همیشه با به دست آوردن نیست که حالمان خوب می شود

گاهی از دست دادن ها بیشتر آسوده و راحتمان می کند.

شهریار شعرت را بخوان

04c561a7a550a13c352f7f831ec1ba6a-425

ماجرای شعر معروف شهریار

آیت الله العظمی مرعشی نجفی بارها می فرمودند شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم . آن شب در عالم خواب , دیدم که در زاویه مسجد کوفه نشسته ام و وجود مبارک مولا امیرالمومنین (علیه السلام) با جمعی حضور دارند .

حضرت فرمودند : شاعران اهل بیت را بیاورید . دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند . فرمودند : شاعران فارسی زبان را نیز بیاورید . آن گاه محتشم و جند تن از شاعران فارسی زبان آمدند .

فرمودند : شهریار ما کجاست ؟ شهریار آمد .

حضرت خطاب به شهریار فرمودند: شعرت را بخوان!

شهریار این شعر را خواند :

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه‌ی هما را ..................

آیت الله العظمی مرعشی نجفی فرمودند : وقتی شعر شهریار تمام شد از خواب بیدار شدم چون من شهریار را ندیده بودم.
فردای آن روز پرسیدم که شهریار شاعر کیست ؟

گفتند : شاعری است که در تبریز زندگی می کند .
گفتم: از جانب من او را دعوت کنید که به قم نزد من بیاید .

چند روز بعد شهریار آمد . دیدم همان کسی است که من او را در خواب در حضور حضرت امیر (علیه السلام) دیده ام.

از او پرسیدم : این شعر «علی ای همای رحمت» را کی ساخته ای ؟ شهریار با حالت تعجب از من سوال کرد که شما از کجا خبر دارید که من این شعر را ساخته ام ؟ چون من نه این شعر را به کسی داده ام و نه درباره آن با کسی صحبت کرده ام .

مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی به شهریار می فرمایند : چند شب قبل من خواب دیدم که در مسجد کوفه هستم و حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) تشریف دارند . حضرت , شاعران اهل بیت را احضار فرمودند : ابتدا شاعران عرب آمدند . سپس فرمودند : شاعران فارسی زبان را بگویید بیایند . آنها نیز آمدند . بعد فرمودند شهریار ما کجاست ؟ شهریار را بیاورید ! و شما هم آمدید . آن گاه حضرت فرمودند : شهریار شعرت را بخوان ! و شما شعری که مطلع آن را به یاد دارم خواندید .

شهریار فوق العاده منقلب می شود و می گوید : من فلان شب این شعر را ساخته ام و همان طور که قبلا عرض کردم . تا کنون کسی را در جریان سرودن این شعر قرار نداده ام .

آیت الله مرعشی نجفی فرمودند : وقتی شهریار تاریخ و ساعت سرودن شعر را گفت , معلوم شد مقارن ساعتی که شهریار آخرین مصرع شعر خود را تمام کرده ، من آن خواب را دیده ام .
ایشان چندین بار به دنبال نقل این خواب فرمودند : یقینا در سرودن این غزل , به شهریار الهام شده که توانسته است چنین غزلی به این مضامین عالی بسراید . البته خودش هم از فرزندان فاطمه زهرا (سلام الله علیها) است و خوشا به حال شهریار که مورد توجه و عنایت جدش قرار گرفته است.

نامه را برگردانید !

نامه ای که امام از صداو سیما ، پس گرفت

عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ قَالَ کَانَ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ ص یَقُولُ لِوُلْدِهِ:

اتَّقُوا الْکَذِبَ الصَّغِیرَ مِنْهُ وَ الْکَبِیرَ فِی کُلِّ جِدٍّ وَ هَزْلٍ

فَإِنَّ الرَّجُلَ إِذَا کَذَبَ فِی الصَّغِیرِ اجْتَرَى عَلَى الْکَبِیرِ

حضرت باقر علیه السلام فرمود: على بن حسین بفرزندنش میفرمود:

از دروغ کوچک و بزرگش، جدى و شوخیش بپرهیزید، زیرا آن کس که در چیز کوچک دروغ گفت به دروغ بزرگ نیز جرأت پیدا می کند.
[ اصول کافى-ترجمه مصطفوى جلد ‏4 صفحه 35 ]

داستانک:

یکی از نزدیکان امام می گفت:

روزی خدمت امام رسیدم ایشان نامه ای را به من مرحمت فرمودند تا برای پخش به مسؤول خبر صدا و سیما برسانم. نامه را به مسؤول مربوطه دادم .

چند دقیقه بعد آقا مرا صدا زده و فرمودند: نامه را سریعا پس گرفته و بیاورید.

نامه را آوردم. آقا کلمه ای را تغییر داده و دوباره نامه را به من داده و فرمودند: حالا به واحد خبر بدهید.

بنده این کار را کردم بعد خدمت آقا رسیده عرض کردم: «نامه چه اشکالی داشت؟»

امام فرمودند: در نامه نوشته بودم «من با همه همم به بسیجیان دعا می کنم» بعد متوجه شدم که این درست نیست، نوشتم «من با بیشترین همم به بسیجیان دعا می کنم»


[برداشتهایی از سیره امام خمینی، جلد 3 صفحه 261 ]

عنایت سید کریم به آیت الله مرعشی نجفی


حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی رحمة‌الله‌علیه، پس از آنکه مقطعی از درسش را در نجف به پایان می‌برد به تهران می‌آید و مقدّمات ازدواج ایشان فراهم می‌شود. پدر دختر، شرطی را برای ایشان مطرح می‌کند تا پس از تحقّق آن، دختر به خانه بخت برود.
شرط پدر دختر، تهیه این اقلام بود: یک جفت گوشواره، چهار عدد النگو، دو عدد پیراهن، دو قواره چادری و دو جفت کفش.

اگر چه درخواست خانواده عروس، چندان سخت و چشمگیر نبود، ولی برای آن عالم بزرگوار تهیه همین قدر هم مقدور نبود.
ایشان ناامید از انجام شرط، عازم قم می‌شود امّا قبل از حرکت به سمت قم به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم علیه‌السّلام در شهر ری توقف می ‌کند.

آن عالم بزرگوار قبل از آنکه به حرم مشرف شود، دقایقی را در حیاط صحن و مقابل ایوان می‌ایستد و تمام حواسش به شروطی است که از عهده انجام آن بر نیامده است. در این لحظه کاملا متوجه آن حضرت می‌شود و مشکل را با عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام در میان می‌گذارد.

چند لحظه بعد، کسی دست روی شانه‌اش می‌گذارد و آرام به گوشش می‌خواند که: آقا، بسته‌تان را بردارید تا خدای نکرده کسی آن را نبرد! و ایشان ناراحت از اینکه او را از چنین حالی بیرون آورده‌اند، مکثی می‌کند و بعد می‌بیند، بسته‌ای جلوی پایش افتاده است! ابتدا اعتنا نمی‌کند، اما بلافاصله طنین صدایی را که لحظاتی قبل او را متوجه این بسته کرده بود در ذهنش می‌نشیند.

نگاه جستجو‌گرش کسی را نمی‌یابد، بسته را می‌گشاید و می‌بیند درون بسته، این اشیاء وجود دارد؛ دو جفت کفش زنانه، دو قواره چادری، دو عدد پیراهن، چهار عدد النگوی طلا و یک جفت گوشواره!


تولد پربرکت حضرت عبدالعـــــظیم حسنی

رهـــــــــرو ولایت اهل البیت (ع)


بر همه ولایتمداران

تهنیت باد .

نماز شاه کلید است



جوانے نزد شیخ حسنعلے نخودکے آمد و گفت :

سـ ه قفل در زندگے ام وجود دارد و سـ ه کلید از شما مےخواهم.


قفل اول اینست کــ ه دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
قفل دوم اینکــ ه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.
قفل سوم اینکــ ه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.


شیخ فرمود :

براے قفل اول نمازت را اول وقت بخوان.
براے قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.
براے قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.


جوان عرض کرد: سـ ه قفل با یک کلید ؟!

شیخ فرمود : نماز اول وقت « شاه کلید » است !

ناامیدی شیطان


وقتی شیطان نا امید می شود

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.