داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

صاحبدل نکته بین



صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت .

نمازگزاران ، همه او را شناختند؛

 پس ، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید . پذیرفت .

نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوى او بود.

مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست .

بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.

آن گاه خطاب به جماعت گفت :

مردم !هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!

کسى برنخاست .

گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد!

باز کسى برنخاست .

گفت : شگفتا از ما که به ماندن اطمینان نداریم؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستیم

بنده مطیع

فردی خواست غلامی بخرد


نزد او آمد و گفت : تو را بخرم ؟


گفت : اگر بخواهی !


پرسید : خوراکت چیست :


گفت : هر چه بدهی !


و هر چه می پرسید جواب اینگونه می شنید .


گفت : ای غلام این چه نوع جواب دادن است ؟ !


غلام گفت : آقا عبد را با خواست چکار ؟


آن شخص دو دستی بر سر زد و گفت :


ای کاش در عمرم یک روز با مولای حقیقیم اینگونه بودم .