داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

این دوتا رفیق


رفاقت هم ، رفاقت به سبک شهدا... شهید هاشمی و شهید تورجی زاده



محمد رضا و رحمان هردو رفیق بودن بچه محل و عضو یک گردان و...باهم عقداخوت بسته بودن.

محمد فرمانده گردان بود و رحمان بیسیم چیش.اما رحمان تو کربلای 5 پرکشید و رفت...

محمد رضا خیلی بیقراری میکرد چند بار وقتی می خواست مداحی کنه اول دعا موقع گفتن بسم الله تا میگفت بسم الله الرحمن ....به رحمن که می رسید دیگه نمیتونست ادامه بده...گریه امونش نمیداد...

یه شب محمد تو مناجات سحرش داشت با رحمان صحبت میکرد...ناله می کرد و می گفت رفیق بنا نبود نامردی کنی و...

بالاخره نوبت محمد شد ، بعد از گذشت چند ماه از شهادت سید رحمان هاشمی محمدم آسمونی شد..

الانم مزارشون کنار هم تو گلزار شهدای اصفهانه...

مرا زنده بگور کردند !

صدامی‌ها مرا تا گردن زیر خاک کردند؛

آن روز باران هم می‌بارید و 4 ساعت اسیر گِل بودم؛

بعثی‌ها مشروب می‌خوردند،

سر مرا نشانه می‌گرفتند و می‌خندید.


خبرگزاری فارس: روایتی از زنده به گور شدن رزمنده ۱۵ ساله


به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، بارها از شکنجه‌های نیروهای صدام در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شنیده‌ایم؛ از بریدن گوش و بستن دست و پای رزمنده‌ها تا زنده به گور کردن آنها.


وقتی پای حرف‌های از معراج برگشتگان می‌نشینیم، روایت‌هایی می‌کنند که در باورمان نمی‌گنجد برخی از انسان‌نماها به قدری قلب‌هایشان از حقیقت دور می‌شود که یک رزمنده 15 ساله را به هر نحوی که می‌خواهند، شکنجه می‌دهند؛ «محمدرضا آذرفر» یکی از جانبازان دفاع مقدس است که در 15 سالگی شکنجه بعثی‌ها را می‌بیند، در رزمی مردانه دچار موج‌گرفتگی می‌شود و امروز بعد از سال‌ها آثار آن ضربه‌ها او را به آسایشگاه نیایش کشانده است.


                                                                                                          ***


بنده در 15 سالگی عازم جبهه شدم؛ رزمنده بسیجی بودم؛ اول فروردین 67 یعنی یک ساعت و نیم از تحویل سال نو گذشته بود؛ در منطقه مریوان سه شبانه روز جنگیدم؛ سپس از شدت خستگی به پایگاه عراقی‌ها رفتم و خوابیدم؛ در مدتی که من خواب بودم، پایگاه عراقی‌ها از دست ما رفت؛ یک موقع از خواب بیدار شدم و دیدم یکی از پشت، گردنم گرفته و بلندم کرده است؛ او را که نگاه کردم خیلی ترسیده بودم؛ از نیروهای گارد ریاست‌ جمهوری صدام بود و مانند هیولا؛ یک لگد به کمرم زد و هنوزم جای آن محل ضربه درد می‌کند.


صدامی‌ها مرا تا گردن زیر خاک کردند؛ آن روز باران هم می‌بارید و 4 ساعت اسیر گِل بودم؛ صدامی‌ها مشروب می‌خوردند و سر مرا نشانه می‌گرفتند و می‌خندید؛ خدا خواست بچه‌های ما که از آن طرف شکست خورده بودند، صحنه را دیدند و صدامی‌ها را زدند؛ بچه‌ها مرا از زیر گِل بیرون کشیدند.


رزمنده‌ای آذری‌زبان مرا روی دوشش گرفته بود تا از منطقه خارج کند؛ آن موقع در پایگاه عراقی‌ها درگیری شد و او در همانجا به شهادت رسید. بعد از درگیری، من هم داخل دره‌ای عمیق افتادم و بعد از مدتی مرا از آن جا بیرون آوردند که در ابتدا مانند جنازه بودم که بعد از مدت طولانی درمان توانستیم روی پا بایستم.


حسین اینگونه ارشد شد

یکی از افسران عراقی، کمی جلوتر آمد و در حالی که سبیل‌هایش را تاب می‌داد، گفت: ما می‌خواهیم از جمع شما، یک نفر را اعدام کنیم! یک نفر داوطلب اعدام شود.

منبع : سایت هوران

با صدای به‌هم خوردن درهای آسایشگاه و ورود چند سرباز و افسر عراقی، سکوت شکسته شد. صدای آهن و فلز با فریاد بعثی‌ها به هم آمیخته بود.

 

ساعت هشت صبح بود. سربازها با قنداق تفنگ به پهلوی بچه‌ها می‌کوبیدند. برخورد خشن عراقی‌ها در اول صبح، با آن هجوم وحشیانه، نشان از یک اتفاق بزرگ داشت.

 

یکی از افسران عراقی، کمی جلوتر آمد و در حالی که سبیل‌هایش را تاب می‌داد، گفت: ما می‌خواهیم از جمع شما، یک نفر را اعدام کنیم! یک نفر داوطلب اعدام شود.

 

همه هاج‌و‌واج مانده بودیم. یعنی چی؟! اعدام؟! همین‌طور بی‌خودی؟! داد کشید: اگر از میان شما یکی داوطلب نشود، مجبور می‌شوم همه را بکُشم و وقتی میگم می‌کُشم، یعنی می‌کُشم.

 

سکوت سنگینی بر آسایشگاه حاکم شد. همه مات و متحیر مانده بودیم. وضع عجیبی بود. بعثی خشمگین گفت: من تا ده می‌شمرم.

 

ولوله‌ای بین بچه‌ها افتاد. بعد آن بعثی شروع کرد به شمردن. با غیظ و حالت خاصی اعداد را می‌شمرد: واحد، اثنین، ثلاثه، أربعه، خمسه، سته، سبعه... با هر شماره یکی از انگشتان دستش را باز می‌کرد. به هفت که رسید، داد زد و به عربی چیزهایی گفت. مترجم هم‌راهش گفت: فرمانده می‌گه، یکی از شما‌ها پیدا نمی‌شود که جان رفقایش را نجات بدهد؟ اگر کسی دستش را بالا نبرد، همه را می‌کشند.

 

قلب‌ها تند می‌تپید و نفس‌ها در سینه حبس شده بود؛ مثل وقتی که توی معبر، منتظر رمز عملیات باشی، فضا آکنده از سکوت شده بود.

 

افسر بعثی برای آخرین بار اخطار کرد و فریاد کشید: کسی داوطلب نیست که کشته بشود و رفقایش را نجات بدهد؟ اگر کسی جلو نیاید، همه را اعدام می‌کنیم.

 

زمان متوقف شده بود. انگار از در و دیوار مرگ می‌بارید. چه‌قدر سخت بود، وقتی در چنین جایی آدم را بخوانند. آخر این‌جا با خط اول جبهه فرق داشت. انگار در این مدت اسارت، آن حال‌و‌هوای جبهه رنگ باخته بود. انگار ته دنیا بود.

 

زمان متوقف شده بود؛ مثل وقتی که صدای صوت خمپاره را می‌شنوی و می‌شمری: یک، دو، سه، بعد زمان و زمین به‌هم می‌پیچد. ناگهان حسین برومند سکوت را شکست و فریاد کشید: من را بکُشید.

 

صدای فریادش چنان در آسایشگاه پیچید که رعشه بر تن عراقی‌ها افتاد.

 

عراقی‌ها از حرکت شجاعانه حسین متحیر بودند. به‌یاد لحظه‌ای افتادم که فرمانده دستور داد به میدان مین بزنم، و من سری چرخاندم که ببینم آیا کسی هست که هم‌پای من باشد.

 

آن‌جا هم حسین برومند را دیدم که داوطلب این راه بی‌بازگشت شده بود. عراقی‌ها حسین برومند را بردند برای اعدام. مگر می‌شد دیگر آرامش داشت. خدایا این چه آزمایشی بود؟! ولوله بین بچه‌ها افتاد و سکوت آسایشگاه را شکست. راستی سرنوشت برومند چه خواهد شد؟ شاید همه بچه‌هایی که زخمی افتاده بودند، مثل من شرمنده شدند.

 

چرا من دستم را بلند نکردم؟ خدایا! عجب درد بزرگی! این دیگر چه آزمایشی بود؟!

 

زخمی و تشنه، با دست‌ها و چشم‌های بسته، ما را کشاندی این‌جا. چرا وسط معرکه ما را نکشتی؟! حال عجیبی به من دست داد. با خودم گفتم این سنگین‌ترین پاتک جنگ بود.

 

همه به‌هم ریخته بودیم. از یک سو به‌خاطر حسین برومند که برای اعدام رفته بود و از طرفی به‌حال خودمان که نرفته بودیم. هولناک‌ترین ثانیه‌های انتظار را تحمل می‌کردیم که عاقبت بر حسین چه خواهد گذشت. توی همین حال‌و‌هوا بودیم که دیدیم عراقی‌ها برومند را با خودشان آوردند.

 

انگار یک تانکر آب یخ ریخته باشند روی سرمان. افسر عراقی دست حسین برومند را گرفت و بلند کرد و گفت: حسین، ارشد آسایشگاه شماست.

 

احساس شوق و شرمندگی توأمان ریخت توی دل‌مان. صحنة غریبی بود که کم‌تر انسانی ممکن است با آن روبه‌رو شود.

 

از آن روز، حسین محبویت خاصی بین بچه‌ها پیدا کرد. به‌خاطر از خودگذشتگی و ایمان راسخش به هدفی که برایش می‌جنگید، در جمع اسرا عظمت پیدا کرد. هیچ انسانی عظمت و بزرگی پیدا نمی‌کند، مگر این‌که لایقش باشد و برومند ثابت کرد که این لیاقت را دارد.