همسر پادشاه دیوانهی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.
پرسید: چه میکنی؟
گفت: خانه میسازم…
پرسید: این خانه را میفروشی؟
گفت: میفروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانهای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصهی آن دیوانه را تعریف کرد.
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی میکند و خانه میسازد.
گفت: این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت: میفروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروختهای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری.
میان این دو، فرق بسیار است…
دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!
حقیقتی را که دلت به آن گواهی میدهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!
گاهی حقایق آنقدر بزرگاند و زیبا که در محدودهی تنگ چشمان ما نمیگنجند.
بود شیری به بیشهای خفته
موشکی کرد خوابش آشفته
آنقَدَر دور شیر بازی کرد
بر سر و دوشش اسب تازی کرد
آنقَدَر گوش شیر گاز گرفت
گه رها کرد و گاه باز گرفت
تا که از خواب شد شیر بیدار
متغیر ز موش بد رفتار
دست برد و گرفت کلهی موش
شد گرفتار موش بازیگوش
خواست تا زیر پنجه له کندش
به هوا برده بر زمین زندش
گفت: ای موشِ لوس یک قازی
با دم شیر میکنی بازی
موش بیچاره در هراس افتاد
گریه کرد و به التماس افتاد
که تو شاه وُحوشی و من موش
موش هیچ است در برابر شاه وحوش
شیر باید به شیر پنجه کند
موش را نیز گربه رنجه کند
تو بزرگی و من خطا کارم
از تو امّید مغفرت دارم
شیر از این لابه رحم حاصل کرد
پنجه وا کرد و موش را ول کرد
* * *
اتفاقاً سه چار روز دگر
شیر را آمد این بلا بر سر
از پی صید گرگ، یک صیاد
در همان حول و حوش دام نهاد
دام صیاد گیر شیر افتاد
عوض گرگ، شیر گیر افتاد
موش تا حال شیر را دریافت
از برای نجات او بشتافت
بندها را جوید با دندان
تا که در برد شیر از آنجا جان
* * *
این حکایت که خوشتر از قند است
حاوی چند نکته از پند است
اولاً گر نِیی قوی بازو
با قویتر ز خود ستیز مجو
ثانیاً عفو از خطا خوب است
از بزرگان گذشت مطلوب است
ثالثاً با سپاس باید بود
قدر نیکی شناس باید بود
رابعاً هر که نیک یا بد کرد
بد به خود کرد و نیک با خود کرد
خامساً خلق را حقیر مگیر
که گهی سودها بردی ز حقیر
شیر چون موش را رهایی داد
خود رها شد ز پنجهی صیاد
در جهان موشکِ ضعیفِ حقیر
میشود مایهی خلاصی شیر
ایرج میرزا
قضا شدن نماز صبح
مردی تصمیم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق علیه السّلام که رسید درخواست استخاره ای کرد، استخاره بد آمد، آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت اتّفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد
امّا از آن استخاره در تعجّب بود پس از مسافرت خدمت امام صادق علیه السّلام رسید و عرض کرد:
یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل خدمت شما رسیدم برایم استخاره کردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراوانی کردم به من خوش گذشت
امام صادق علیه السّلام تبسّمی کرد و به او فرمود: در سفری که رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدار شدی که آفتاب طلوع کرد... و نماز صبح تو قضا شده بود؟
عرض کرد : آری .
حضرت علیه السّلام فرمود :
اگر خداوند دنیا و آنچه را که در دنیاست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد.
با این حساب، چه خسارتی کرده ایم، ما آخرالزمانی ها
کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت
زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول بود شبی از شبها روباهی وارد
گنم مزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد
پیرمردکینه روباه را به دل گرفت
بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم
گرفت از حیوان انتقام بگیرد.
مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه
بست و آتش زد.
روباه شعله وردر مزرعه به اینطرف وآن طرف میدوید
وکشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد.
وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم
باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت
بهتر است ببخشیم و بگذریم
روباهی از شتری پرسید: «عمق این رودخانه چه اندازه است؟»
شتر جواب داد: « تا زانو»
ولی وقتی روباه داخل رودخانه پرید، آب از سرش هم گذشت
و همین طور که دست و پا میزد به شتر گفت:
«تو که گفتی تا زانو! »
شتر جواب داد:
« بله، تا زانوی من، نه زانوی تو »
هنگامی که از کسی مشورت میگیریم یا راهنمایی میخواهیم باید شرایط طرف مقابل و خود را هم در نظر بگیریم.
لزوما" هر تجربهای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست.
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ،
ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید
با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.
من همین الان موهای تو را کوتاه کردم...
مشتری با اعتراض گفت: نه!
آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است،
با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
خـــــــــــدا هم وجود دارد!
فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد
و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد !
از شیخی پرسیدند: از این همه مراقبه و توجه به خدا چه به دست آورده ای؟
جواب داد: هیچ! اما بعضی چیزها را از دست داده ام؛
خشم، نگرانی و اضطراب، افسردگی، احساس عدم امنیت و ترس از مرگ...
همیشه با به دست آوردن نیست که حالمان خوب می شود