داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

خانه ندیده و دیده

بهشت ندیده


همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید.

پرسید: چه می‌کنی؟
گفت: خانه می‌سازم…
پرسید: این خانه را می‌فروشی؟
گفت: می‌فروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد.
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد.
گفت: این خانه را می‌فروشی؟
دیوانه گفت: می‌فروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری.
میان این دو، فرق بسیار است…
دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!
حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!
گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجند.

شیر و موش

موش و شیر

بود شیری به بیشه‌ای خفته

موشکی کرد خوابش آشفته

آنقَدَر دور شیر بازی کرد

بر سر و دوشش اسب تازی کرد

آنقَدَر گوش شیر گاز گرفت

گه رها کرد و گاه باز گرفت

تا که از خواب شد شیر بیدار

متغیر ز موش بد رفتار

دست برد و گرفت کله‌ی موش

شد گرفتار موش بازیگوش

خواست تا زیر پنجه له کندش 

به هوا برده بر زمین زندش

گفت: ای موشِ لوس یک قازی

با دم شیر می‌کنی بازی

موش بیچاره در هراس افتاد 

گریه کرد و به التماس افتاد

که تو شاه وُحوشی و من موش 

موش هیچ است در برابر شاه وحوش

شیر باید به شیر پنجه کند

موش را نیز گربه رنجه کند

تو بزرگی و من خطا کارم

از تو امّید مغفرت دارم

شیر از این لابه رحم حاصل کرد

پنجه وا کرد و موش را ول کرد

 

* * *

 

اتفاقاً سه چار روز دگر

شیر را آمد این بلا بر سر

از پی صید گرگ، یک صیاد

در همان حول و حوش دام نهاد

دام صیاد گیر شیر افتاد

عوض گرگ، شیر گیر افتاد

موش تا حال شیر را دریافت

از برای نجات او بشتافت

بندها را جوید با دندان

تا که در برد شیر از آنجا جان

 

* * *

 

این حکایت که خوشتر از قند است

حاوی چند نکته از پند است

اولاً گر نِیی قوی بازو

با قویتر ز خود ستیز مجو

ثانیاً عفو از خطا خوب است

از بزرگان گذشت مطلوب است

ثالثاً با سپاس باید بود 

قدر نیکی شناس باید بود

رابعاً هر که نیک یا بد کرد

بد به خود کرد و نیک با خود کرد

خامساً خلق را حقیر مگیر

که گهی سودها بردی ز حقیر

 

شیر چون موش را رهایی داد 

خود رها شد ز پنجه‌ی صیاد

در جهان موشکِ ضعیفِ حقیر

می‌شود مایه‌ی خلاصی شیر

 

ایرج میرزا

او بنده خداست


بنده صالح خدا

آن روز، روز سختی بود[1] برای من، چون یک بند کار می کردم. اربابم بُشر آدم سخت گیری بود. از هر کدام از کنیزهایش به اندازه ده نفر کار می کشید. تازه آن هم در روزهای معمولی. وقتی مهمان داشت آن قدر کار می کردیم که آخر شب مرده مان می افتاد. آن روز هم اربابم جشن گرفته بود و مهمان داشت. عده زیادی از دوستانش را دعوت کرده بود. بساط عیش و نوش فراهم بود. به نوازندگان دستور می دادند که آهنگ را تندتر کنند.
بعدازظهر آمدم بیرون تا زباله ها را بریزم توی زباله دانی، دیدم مردی از کوچه می گذرد. انگار از صدای رقص و آواز و موسیقی گریزان بود. چهره در هم کشیده بود و به سرعت از کوچه می گذشت. اما مرا که دید لحظه ای درنگ کرد و نگاهی به سوی خانه انداخت. پرسید: «صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟»
گفتم: «خانه به این بزرگی و باشکوهی را نمی بینی؟ آیا بردگان و بندگان می توانند چنین بساطی راه بیندازند؟» مرد، همچنان نگاهم می کرد. به مردمانی نمی ماند که در بیابان زندگی می کنند و شهر و آدم هایش را نمی شناسند. انگار حرف های من هم، چیز تازه ای برای او نداشت. گفتم: «این خانه ارباب من بُشر است. نام او را نشنیده ای؟ او آزاد است نه بنده»
احساس کردم در لحن مرد چیزی بود، چیزی که از آن سر در نیاوردم. برگشتم خانه.
بُشر داد زد: «کجا بودی؟».
گفتم: «رفته بودم زباله ها را بریزم بیرون».
داد زد: «زباله ریختن مگر این همه وقت می برد؟»
گفتم: «مردی از کوچه می گذشت چیزهایی از من پرسید، برای همین دیر کردم».
«چه پرسید مگر؟»
«پرسید صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟»
«و تو چه گفتی؟»
«گفتم معلوم است که آزاد است. ارباب من از اعیان و اشراف بغداد است».
«و بعد؟»
«انگار قانع شد، اما حرفش لحن عجیبی داشت. گفت معلوم است که صاحب این خانه آزاد است، اگر بنده بود که این صداها را از منزلش نمی شنیدیم».
اربابم بُشر، ناگهان فروریخت، به آوازخوانان و رقصندگان اشاره کرد که ساکت باشند و بعد پرسید: «یک بار دیگر بگو آن مرد چه گفت؟!»
و من همه حرف های غریبه را برای او مو به مو نقل کردم. آن وقت بود که انگار صاعقه او را زد، فریاد کشید: «وای بر من! وای بر من!»
پابرهنه می دوید. داد زدم: «کفش هایتان. اجازه بدهید کفش هایتان را بیاورم ارباب». اما ارباب انگار نمی شنید. سمتی را که مرد به آن سو رفته بود نشانش دادم. آن گاه پابرهنه دوید و در پیچ کوچه گم شد. ساعتی بعد برگشت. چشم هایش سرخ شده بود. معلوم بود گریسته است. به میهمان هایش گفت: «از این پس در خانه من از این خبرها نخواهد بود. همه چیز را جمع کنید و از اینجا بروید».
یکی پرسید: «آن غریبه که این همه تو را به هم ریخته که بود؟»
اربابم گفت: «موسی بن جعفر».
مردها به هم نگاه کردند. بعضی ها زیر لب گفتند: «موسی بن جعفر».
از آن پس اربابم به کلی عوض شد. اعمال گذشته اش را ترک کرد و کم کم به زهد و عبادت روی آورد. بسیار نماز می خواند و بسیار گریه می کرد و از خدا می خواست او را ببخشد. کم کم آوازه اش در شهر پیچید، با لقبی که مردم به او داده بودند: «بُشر حافی» به او حافی (پابرهنه) می گفتند، زیرا پابرهنه دنبال امام کاظم دویده بود.[2]
(2)
مسجد داشت خلوت می شد. نماز جماعت تمام شده بود. عده زیادی بلند شده و رفته بودند. تنها چند نفری نشسته بودند یا نماز می خواندند. امام موسی کاظم(ع) مشغول نماز خواندن بود. زکریا اعور تکیه داده بود به دیوار صحن. عجله ای برای رفتن نداشت. منتظر بود امام نمازش را تمام کند تا ایشان را همراهی کند. پیرمردی هم نزدیک امام نشسته بود. او هم انگار عجله ای برای رفتن نداشت. شاید هم خم و راست شدن و سجده و رکوع خسته اش کرده بود. آخر پای پیرمرد درد می کرد. به زحمت می توانست روی پا بند بشود و بدون عصا، اصلاً نمی توانست راه برود. مدتی بعد، پیرمرد تصمیم گرفت بلند شود و راه بیفتد. به سختی روی پاهای لرزانش بلند شد، اما انگار بعد یادش آمد که فراموش کرده عصایش را بردارد. خم شدن و برداشتن عصا، برایش سخت بود. یکی دو بار تلاش کرد، اما نتیجه ای نگرفت. زکریا فاصله اش با پیرمرد زیاد بود نمی توانست، به کمکش برود و شاید تنبلی اش می آمد از سر جای خود برخیزد. اما در همین موقع، اتفاق عجیبی روی داد. امام موسی کاظم در همان حال نماز، عصای پیرمرد را برداشت و به او داد و بعد نمازش را ادامه داد. آن وقت بود که زکریا، هم از کارش پشیمان شد و هم فهمید که کمک کردن به پیرمرد ناتوان، چه قدر می تواند مهم باشد، آن قدر که بتوان سر نماز هم این کار را کرد.[3]
مرد روستایی چهره زشتی داشت، چنان زشت که همه از او کناره می گرفتند. مرد قلب مهربانی داشت، اما مردم چهره اش را می دیدند و چهره اش آنها را می رماند. چه قدر دلش می خواست که یکی بنشیند به حرف زدن با او.
حالا که همه از او کناره می گرفتند، او هم سعی می کرد جلوی چشم مردم ظاهر نشود تا کمتر رنج بکشد، اما زندگی و احتیاجات روزمره، باعث می شد که نتواند زیاد از دیگران دور بماند.
روزی در حال عبور از کوچه ای بود. دید چند نفری پیش می آیند. بعضی از مردم چنان بدجنس بودند که با دیدن او، روی در هم می کشیدند. ترسید آنها هم با او این رفتار را بکنند، اما مردها خیلی عادی پیش آمدند و وقتی به نزدیکی او رسیدند، یکی از آنها نگاهش کرد. با مهربانی گفت: «سلام!» مرد، با تردید جواب سلام را داد. آیا رهگذر می خواست او را مسخره کند؟
«اگر بتوانم کاری برایتان بکنم، با جان و دل انجام می دهم».
در چهره گندمگون و زیبای رهگذر، اثری از تمسخر نبود. مرد با تعجب، رهگذر را نگاه کرد. او که بود؟ چرا برخلاف دیگران، از او روی گردان نبود؟ چنان غافل گیر شده بود که نتوانست چیزی بگوید. رهگذر و همراهانش گذشتند. مرد مدتی سر جا ماتش برد و بعد یادش آمد حتی اسم رهگذر را نپرسیده است.
جرئتی به خود داد و گفت: «صبر کنید! لحظه ای صبر کنید!»
یکی از رهگذران برگشت.
«کاری داشتی برادر؟»
«نه، فقط می خواستم بدانم این همراه شما که چنین مهربانانه با من سخن گفت، کیست؟»
«او را نشناختی!»
«نه، مردم زیاد مرا نمی بینند و من هم زیاد آنها را نمی بینم».
«او مولایمان باب الحوائج، موسی بن جعفر است».
مرد آهی از ته دل کشید.
«جانم به فدای او، چرا نشناختمش؟ مرا شرمنده خود کرد».
«اتفاقاً ما به ایشان عرض کردیم که اگر کسی با شما کاری داشته باشد، خود باید بگوید، نه اینکه شما درخواست کنید. فرمودند: این مرد (یعنی شما)، به حکم کتاب خداوند، برادر و همسایه ما هستند و با ما در بهترین پدر یعنی حضرت آدم و نیکوترین دین یعنی اسلام شریکند و ما وظیفه داریم که اگر کاری از دستمان برآمد، برای او انجام بدهیم».[4]

----------------------------------------------------------
[1] . پایگاه حوزه، مجله اشارات شماره 111، شهادت امام موسی کاظم(ع).
[2] . حسین حاجیلو، حکایت هایی از زندگی امام موسی کاظم(ع)، تهران، همشهری، 1386، ص12.
[3] . همان، همان، ص19.
[4] . همان، ص17.

از بچه ها یاد بگیریم


ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺮﻭﯼ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ : ‏« ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ‏» ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ .
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻨﺪ .
ﮔﻔﺖ : ﺳﺨﺖ ﺩﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯿﺪ .
ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﺶ ﺧﺼﻮﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻭﻝ
ﻫﻤﯿﺸﻪ بی ﺪﻟﯿﻞ ﺷﺎﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ .
ﺩﻭﻡ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ .
ﺳﻮﻡ
ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺗﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻧﺪ
ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ .
ﭼﻬﺎﺭﻡ
ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﻝ نمی ﺒﻨﺪﻧﺪ .
ﭘﻨﺠﻢ
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ،
ﺳﺮﯾﻊ ﺁﺷﺘﯽ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻧﺪ .
ﺷﺸﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ .

 

هارون الرشید و پیر حریص

حکایت پیرمرد حریص و هارون الرّشید


گویند روزى هارون الرّشید به خاصّان و ندیمان خود گفت:

من دوست دارم شخصى که خدمت رسول اکرم صلّى الله علیه و آله و سلّم مشرّف شده و از آنحضرت حدیثى شنیده است زیارت کنم تا بلاواسطه از آنحضرت آن حدیث را براى من نقل کند.

چون خلافت هارون در سنه یکصد و هفتاد از هجرت واقع شد و معلوم است که با این مدّت طولانى یا کسى از زمان پیغمبر باقى نمانده، یا اگر باقى مانده باشد در نهایت ندرت خواهد شد.

ملازمان هارون در صدد پیدا کردن چنین شخصى بر آمدند و در اطراف و اکناف تفحّص نمودند، هیچکس را نیافتند بجز پیرمرد عجوزى که قواى طبیعى خود را از دست داده و از حال رفته و فتور و ضعف کانون و بنیاد هستى او را در هم شکسته بود و جز نفس و یک مشت استخوانى باقى نمانده بود.

او را در زنبیلى گذارده و با نهایت درجه مراقبت و احتیاط به دربار هارون وارد کردند و یکسره به نزد او بردند. هارون بسیار مسرور و شاد گشت که به منظور خود رسیده و کسى که رسول خدا را زیارت کرده است و از او سخنى شنیده، دیده است.

گفت: اى پیرمرد! خودت پیغمبر اکرم را دیده‏اى؟ عرض کرد: بلى.

هارون گفت: کى دیده‏اى؟ عرض کرد: در سنّ طفولیّت بودم، روزى پدرم دست مرا گرفت و به خدمت رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم آورد. و من دیگر خدمت آنحضرت نرسیدم تا از دنیا رحلت فرمود.

هارون گفت: بگو ببینم در آنروز از رسول الله سخنى شنیدى یا نه؟

عرض کرد: بلى، آنروز از رسول خدا این سخن را شنیدم که مى‏فرمود:

یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ [۱]

«فرزند آدم پیر مى‏شود و هر چه بسوى پیرى مى‏رود به موازات‏ آن، دو صفت در او جوان مى‏گردد: یکى حرص و دیگرى آرزوى دراز»

هارون بسیار شادمان و خوشحال شد که روایتى را فقط با یک واسطه از زبان رسول خدا شنیده است؛ دستور داد یک کیسه زر بعنوان عطا و جائزه به پیر عجوز دادند و او را بیرون بردند.

همینکه خواستند او را از صحن دربار به بیرون ببرند، پیرمرد ناله ضعیف خود را بلند کرد که مرا به نزد هارون برگردانید که با او سخنى دارم. گفتند: نمى‏شود. گفت: چاره‏اى نیست، باید سؤالى از هارون بنمایم و سپس خارج شوم!

زنبیل حامل پیرمرد را دوباره به نزد هارون آوردند. هارون گفت: چه خبر است؟ پیرمرد عرض کرد: سؤالى دارم. هارون گفت: بگو. پیرمرد گفت: حضرت سلطان! بفرمائید این عطائى که امروز به من عنایت کردید فقط عطاى امسال است یا هر ساله عنایت خواهید فرمود؟

هارون الرّشید صداى خنده‏اش بلند شد و از روى تعجّب گفت: صَدَقَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّى اللَهُ عَلَیْهِ وَ ءَالِهِ؛ یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشِبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ!

«راست فرمود رسول خدا که هر چه فرزند آدم رو به پیرى و فرسودگى رود دو صفت حرص و آرزوى دراز در او جوان مى‏گردد!»

این پیرمرد رمق ندارد و من گمان نمى‏بردم که تا درِ دربار زنده بماند، حال مى‏گوید: آیا این عطا اختصاص به این سال دارد یا هر ساله خواهد بود. حرص ازدیاد اموال و آرزوى طویل او را بدین‏ سرحدّ آورده که بازهم براى خود عمرى پیش بینى مى‏کند و در صدد اخذ عطاى دیگرى است.

بارى، این نتیجه عدم تربیت نفس انسانى به ادب الهى است که حرص و آرزو در وجود او دامنش گسترده مى‏گردد و با طیف وسیعى رو به تزاید مى‏رود که حدّ یَقِف ندارد.

__________________________________________________
[۱]در کتاب «أربعین» جامى طبع آستان قدس رضوى، ص ۲۲، بدین لفظ آورده است که: یَشیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ یَشِبُّ فِیهِ خَصْلَتانِ: الْحِرصُ وَ طولُ الامَل. و در مجموعه ورّام ابن أبى فراس به نام «تنبیه الخَواطر و نُزهه النَّواظر» طبع سنگى، ص ۲۰۴ گوید: وَ قالَ صَلَّى اللَهُ عَلَیْهِ وَ ءَالِهِ: یَهْرَمُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشِبُّ مِنْهُ اثْنَتانِ (خَصْلَتانِ خ. ل) الْحِرْصُ وَ طولُ الامَلِ. و در «خصال» صدوق، طبع اسلامیّه (سنه ۱۳۸۹) ج ۱، باب الإثنین، ص ۷۳، با یک سند از أنس آورده است که: إنَّ النَّبىَّ صَلَّى اللَهُ عَلَیْهِ وَ ءَالِهِ‏] وَ سلَّمَ [قالَ: یَهْلِکُ أوْ قالَ: یَهْرَمُ- ابْنُ ءَادَمَ وَ یَبْقَى مِنْهُ اثْنَتانِ: الْحِرْصُ وَ الامَلُ.
و با سند دیگر نیز از أنس از رسول خدا صلّى الله علیه و آله‏] و سلّم [آورده است که: یَهْرَمُ ابْنُ ءَادَمَ وَ یَشِبُّ مِنْهُ اثْنانِ: الْحِرْصُ عَلَى الْمالِ وَ الْحِرْصُ عَلَى الْعُمْرِ. و این دو روایت اخیر را محدّث نورى در کتاب «مستدرک وسآئل الشّیعه» از طبع سنگى، ج ۲، ص ۳۳۵ از «خصال» صدوق با اسناد متّصل خود ذکر نموده است‏

منبع: معاد شناسى، ج‏۹، ص ۲۷

استخاره بد آمد


قضا شدن نماز صبح


مردی تصمیم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق علیه السّلام که رسید درخواست استخاره ای کرد، استخاره بد آمد، آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت اتّفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد
امّا از آن استخاره در تعجّب بود پس از مسافرت خدمت امام صادق علیه السّلام رسید و عرض کرد:
یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل خدمت شما رسیدم برایم استخاره کردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراوانی کردم به من خوش گذشت

امام صادق علیه السّلام تبسّمی کرد و به او فرمود: در سفری که رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدار شدی که آفتاب طلوع کرد... و نماز صبح تو قضا شده بود؟

عرض کرد : آری .

حضرت علیه السّلام فرمود :

اگر خداوند دنیا و آنچه را که در دنیاست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد.


 با این حساب، چه خسارتی کرده ایم، ما آخرالزمانی ها

گذشت کنیم


کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت 

زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول بود شبی از شبها روباهی وارد گنم مزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد

پیرمردکینه روباه را به دل گرفت
بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد.
مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد.

روباه شعله وردر مزرعه به اینطرف وآن طرف میدوید وکشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد.


وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم


باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت


بهتر است ببخشیم و بگذریم



Image result for ‫عفو و گذشت‬‎

روباه و شتر


15589961_1665502266809107_16593771000103

روباهی از شتری پرسید: «عمق این رودخانه چه اندازه است؟»

شتر جواب داد: « تا زانو»

ولی وقتی روباه داخل رودخانه پرید، آب از سرش هم گذشت

و همین طور که دست و پا می‌زد به شتر گفت:

«تو که گفتی تا زانو! »

شتر جواب داد:

« بله، تا زانوی من، نه زانوی تو »


هنگامی که از کسی مشورت می‌گیریم یا راهنمایی می‌خواهیم باید شرایط طرف مقابل و خود را هم در نظر بگیریم.

لزوما" هر تجربه‌ای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست.


این هم میگذرد


ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ،

ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﮐﻪ ﺑﻪﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ "
.ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ می ﻔﺮﻭﺧﺘﻢ ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪﺍﻡ.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭼﺮﺍ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ﮔﻔﺖ ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ…