داشتم سجــاده آماده می کــردم برای نمـاز، همیـن که چـادر مشـکی ام را از سر برداشتـم تا چـادر نمــاز بر سر کنـم گفـت :
این همه خودت را بقچـه پیــچ می کنی کـه چی؟
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد وپیش خود فکر کرداین بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را بازکرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت :
” هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند که از آن بیشتر دارد …..”
یک کوزهی سفالی، گلدان خانهام شد
قولی به دانه داد و، با خاک هم قسم شد
بگذشت روزگاری، بشکفت غنچهی گل
با لحن تلخ او گفت : «گلدان ِ زشت ِ اُمُّل!!»
کوزه دلش ترک خورد، آرام گریه سرداد
دستش پر از تمنا، خاکش پر از غم و داد
آرام گفت ای گل: روزی که دانه بودی
قنداقهات دلم بود! مهمان خانه بودی
کمکم شدی تو غنچه، اندام تو وَرَم کرد
بلبل نظاره گر بود، چشم تو باورم کرد
در فصل سخت گرما، قلبم خنک برایت
همبازی تو بودم، چون قاصدک برایت
اکنون که ناز داری، با من ببین چه کردی؟
حرف از وفا نداری، تلخی و تند و سردی
روزی رسد دوباره، فصل خزان گلی جان!
داغ تو را نبینم! خواهی تو شد هراسان
آن روز من دوباره، چشم انتظار هستم
خواهی تو دید چون خار، همواره یار هستم
گل خنده کرد و با مشت! یک ضربه زد به گلدان
گلدان شکست و گُل شد، پژمرده کنج ایوان
چون کوزه داغ گل دید، آهی کشید و جان داد
با اینکه نوجوان بود، مردانگی نشان داد. . .
گل با همه جمالش، محتاج کوزهی زشت!
گل در بهار پژمرد، میبُرد آنچه را کِشت
موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند
این همه سر و صدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته
ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد .
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد .
او به هرکسی که می رسید ، می گفت : توی مزرعه یک تله موش آورده اند ، صاحب
مزرعه یک تله موش خریده است ...
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان
داد و گفت : آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب
خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من
ندارد .
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : آقای
موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که
تله موش به من ربطی ندارد . مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود
.
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت .
اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : من که تا حالا ندیده ام
یک گاوی توی تله موش بیفتد . !
او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد .
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود ؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن
مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله
افتاده بود ، ببیند .
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش
تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرنکی بود که دمش در تله گیر کرده
بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و
فریادش به هوا بلند شد . صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به
طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند .
بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد . اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب
داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و
قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید .
اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد . بستگان او شب و روز به خانه آن
ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند . برای همین مرد مزرعه دار
مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا
بپزد .
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا
این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و
خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید . افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او
شرکت کردند . بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای
مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند !
مى گویند مردى مقدارى نان در دست داشت و از کوچه اى مى گذشت .
فقیرى را دید سر به زانو گذارده و گریه مى کند.
پیش رفت تا از او دلجوئى کند. سبب گریه اش را پرسید .
فقیر گفت چند شبانه روز است غذائى بدست نیاورده ام
و اکنون از گرسنگى بى تاب شده گریه مى کنم .
مرد رهگذر کنار او نشست و شروع به گریه کرد.
فقیر پرسید برادر تو چرا گریه مى کنى ؟
گفت براى گرفتارى و بدبختى تو!
فقیر گفت مقدارى از همان نانهاى دست تو بدبختى مرا برطرف مى کند
و درد مرا دوا مى نماید دانه اى نان بده و گریه نکن .
رهگذر گفت هر چه بخواهى گریه مى کنم اما نان خبرى نیست !
بنى آدم اعضاى یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوى بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بى غمى
نشاید که نامت نهند آدمى
مردی نزد حکیمی رفت و پیش او از تنگدستیاش شکایت کرد.
حکیم از او پرسید: آیا دوست داشتی که نابینا بودی اما در عوض ده هزار درهم داشتی؟
مرد پاسخ داد: نه
آیا دوست داشتی گنگ و لال بودی اما در عوض ده هزار درهم داشتی؟
مرد پاسخ داد: نه
آیا دوست داشتی دو دست و پا نداشتی اما به جای آن ده هزار درهم داشتی؟
مرد پاسخ داد: نه
آیا خوب بود اگر دیوانه بودی و در عوض ده هزار درهم داشتی؟
مرد پاسخ داد: نه
حکیم گفت: آیا باز هم از مولا و پروردگارت شکایت میکنی در حالی که در عین فقر چهل هزار درهم داری؟
مرد پریشان خاطر دگرگون شد و خداوند را به جهت نعمتهایی که به او داده است شکر گفت.