ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مى گویند مردى مقدارى نان در دست داشت و از کوچه اى مى گذشت .
فقیرى را دید سر به زانو گذارده و گریه مى کند.
پیش رفت تا از او دلجوئى کند. سبب گریه اش را پرسید .
فقیر گفت چند شبانه روز است غذائى بدست نیاورده ام
و اکنون از گرسنگى بى تاب شده گریه مى کنم .
مرد رهگذر کنار او نشست و شروع به گریه کرد.
فقیر پرسید برادر تو چرا گریه مى کنى ؟
گفت براى گرفتارى و بدبختى تو!
فقیر گفت مقدارى از همان نانهاى دست تو بدبختى مرا برطرف مى کند
و درد مرا دوا مى نماید دانه اى نان بده و گریه نکن .
رهگذر گفت هر چه بخواهى گریه مى کنم اما نان خبرى نیست !
بنى آدم اعضاى یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوى بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بى غمى
نشاید که نامت نهند آدمى