داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

همدردی عجیب با فقیر

مى گویند مردى مقدارى نان در دست داشت و از کوچه اى مى گذشت .

فقیرى را دید سر به زانو گذارده و گریه مى کند.

پیش رفت تا از او دلجوئى کند. سبب گریه اش را پرسید .

فقیر گفت چند شبانه روز است غذائى بدست نیاورده ام

و اکنون از گرسنگى بى تاب شده گریه مى کنم .


مرد رهگذر کنار او نشست و شروع به گریه کرد.

فقیر پرسید برادر تو چرا گریه مى کنى ؟

گفت براى گرفتارى و بدبختى تو!

فقیر گفت مقدارى از همان نانهاى دست تو بدبختى مرا برطرف مى کند

و درد مرا دوا مى نماید دانه اى نان بده و گریه نکن .

رهگذر گفت هر چه بخواهى گریه مى کنم اما نان خبرى نیست !

 
راستى مردم از یکدیگر فراموش کرده و به یاد گرفتاریهاى دیگران نیستند و کاملا عده اى در این زمان مصداق عکس شعر سعدى شده اند:

بنى آدم اعضاى یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوى بدرد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بى غمى

نشاید که نامت نهند آدمى

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد