رفاقت هم ، رفاقت به سبک شهدا... شهید هاشمی و شهید تورجی زاده
محمد رضا و رحمان هردو رفیق بودن بچه محل و عضو یک گردان و...باهم عقداخوت بسته بودن.
محمد فرمانده گردان بود و رحمان بیسیم چیش.اما رحمان تو کربلای 5 پرکشید و رفت...
محمد رضا خیلی بیقراری میکرد چند بار وقتی می خواست مداحی کنه اول دعا موقع گفتن بسم الله تا میگفت بسم الله الرحمن ....به رحمن که می رسید دیگه نمیتونست ادامه بده...گریه امونش نمیداد...
یه شب محمد تو مناجات سحرش داشت با رحمان صحبت میکرد...ناله می کرد و می گفت رفیق بنا نبود نامردی کنی و...
بالاخره نوبت محمد شد ، بعد از گذشت چند ماه از شهادت سید رحمان هاشمی محمدم آسمونی شد..
الانم مزارشون کنار هم تو گلزار شهدای اصفهانه...
هنگامی که علی(ع) در جنگ صفین سرگرم نبرد بود. در میان هر دو صف کارزار، مراقب حرکت و وضعیت خورشید بود(تا ببیند چه وقت به وسط آسمان میرسد تا نماز ظهر را بخواند).
ابن عباس عرض کرد: یا امیرالمؤمنین این چه کاری است که میکنید؟
حضرت فرمود: منتظر زوال هستم تا نماز بخوانم.
ابن عباس گفت: آیا حالا وقت نماز است با وجود اینکه سرگرم پیکار هستیم؟
علی(ع) فرمود: جنگ ما با ایشان بر سر چیست؟ تنها به خاطر نماز است که با آنها نبرد میـکنیم.
صدامیها مرا تا گردن زیر خاک کردند؛
آن روز باران هم میبارید و 4 ساعت اسیر گِل بودم؛
بعثیها مشروب میخوردند،
سر مرا نشانه میگرفتند و میخندید.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، بارها از شکنجههای نیروهای صدام در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شنیدهایم؛ از بریدن گوش و بستن دست و پای رزمندهها تا زنده به گور کردن آنها.
وقتی پای حرفهای از معراج برگشتگان مینشینیم، روایتهایی میکنند که در باورمان نمیگنجد برخی از انساننماها به قدری قلبهایشان از حقیقت دور میشود که یک رزمنده 15 ساله را به هر نحوی که میخواهند، شکنجه میدهند؛ «محمدرضا آذرفر» یکی از جانبازان دفاع مقدس است که در 15 سالگی شکنجه بعثیها را میبیند، در رزمی مردانه دچار موجگرفتگی میشود و امروز بعد از سالها آثار آن ضربهها او را به آسایشگاه نیایش کشانده است.
***
بنده در 15 سالگی عازم جبهه شدم؛ رزمنده بسیجی بودم؛ اول فروردین 67 یعنی یک ساعت و نیم از تحویل سال نو گذشته بود؛ در منطقه مریوان سه شبانه روز جنگیدم؛ سپس از شدت خستگی به پایگاه عراقیها رفتم و خوابیدم؛ در مدتی که من خواب بودم، پایگاه عراقیها از دست ما رفت؛ یک موقع از خواب بیدار شدم و دیدم یکی از پشت، گردنم گرفته و بلندم کرده است؛ او را که نگاه کردم خیلی ترسیده بودم؛ از نیروهای گارد ریاست جمهوری صدام بود و مانند هیولا؛ یک لگد به کمرم زد و هنوزم جای آن محل ضربه درد میکند.
صدامیها مرا تا گردن زیر خاک کردند؛ آن روز باران هم میبارید و 4 ساعت اسیر گِل بودم؛ صدامیها مشروب میخوردند و سر مرا نشانه میگرفتند و میخندید؛ خدا خواست بچههای ما که از آن طرف شکست خورده بودند، صحنه را دیدند و صدامیها را زدند؛ بچهها مرا از زیر گِل بیرون کشیدند.
رزمندهای آذریزبان مرا روی دوشش گرفته بود تا از منطقه خارج کند؛ آن موقع در پایگاه عراقیها درگیری شد و او در همانجا به شهادت رسید. بعد از درگیری، من هم داخل درهای عمیق افتادم و بعد از مدتی مرا از آن جا بیرون آوردند که در ابتدا مانند جنازه بودم که بعد از مدت طولانی درمان توانستیم روی پا بایستم.
یکی از افسران عراقی، کمی جلوتر آمد و در حالی که سبیلهایش را تاب میداد، گفت: ما میخواهیم از جمع شما، یک نفر را اعدام کنیم! یک نفر داوطلب اعدام شود.
با صدای بههم خوردن درهای آسایشگاه و ورود چند سرباز و افسر عراقی، سکوت شکسته شد. صدای آهن و فلز با فریاد بعثیها به هم آمیخته بود.
ساعت هشت صبح بود. سربازها با قنداق تفنگ به پهلوی بچهها میکوبیدند. برخورد خشن عراقیها در اول صبح، با آن هجوم وحشیانه، نشان از یک اتفاق بزرگ داشت.
یکی از افسران عراقی، کمی جلوتر آمد و در حالی که سبیلهایش را تاب میداد، گفت: ما میخواهیم از جمع شما، یک نفر را اعدام کنیم! یک نفر داوطلب اعدام شود.
همه هاجوواج مانده بودیم. یعنی چی؟! اعدام؟! همینطور بیخودی؟! داد کشید: اگر از میان شما یکی داوطلب نشود، مجبور میشوم همه را بکُشم و وقتی میگم میکُشم، یعنی میکُشم.
سکوت سنگینی بر آسایشگاه حاکم شد. همه مات و متحیر مانده بودیم. وضع عجیبی بود. بعثی خشمگین گفت: من تا ده میشمرم.
ولولهای بین بچهها افتاد. بعد آن بعثی شروع کرد به شمردن. با غیظ و حالت خاصی اعداد را میشمرد: واحد، اثنین، ثلاثه، أربعه، خمسه، سته، سبعه... با هر شماره یکی از انگشتان دستش را باز میکرد. به هفت که رسید، داد زد و به عربی چیزهایی گفت. مترجم همراهش گفت: فرمانده میگه، یکی از شماها پیدا نمیشود که جان رفقایش را نجات بدهد؟ اگر کسی دستش را بالا نبرد، همه را میکشند.
قلبها تند میتپید و نفسها در سینه حبس شده بود؛ مثل وقتی که توی معبر، منتظر رمز عملیات باشی، فضا آکنده از سکوت شده بود.
افسر بعثی برای آخرین بار اخطار کرد و فریاد کشید: کسی داوطلب نیست که کشته بشود و رفقایش را نجات بدهد؟ اگر کسی جلو نیاید، همه را اعدام میکنیم.
زمان متوقف شده بود. انگار از در و دیوار مرگ میبارید. چهقدر سخت بود، وقتی در چنین جایی آدم را بخوانند. آخر اینجا با خط اول جبهه فرق داشت. انگار در این مدت اسارت، آن حالوهوای جبهه رنگ باخته بود. انگار ته دنیا بود.
زمان متوقف شده بود؛ مثل وقتی که صدای صوت خمپاره را میشنوی و میشمری: یک، دو، سه، بعد زمان و زمین بههم میپیچد. ناگهان حسین برومند سکوت را شکست و فریاد کشید: من را بکُشید.
صدای فریادش چنان در آسایشگاه پیچید که رعشه بر تن عراقیها افتاد.
عراقیها از حرکت شجاعانه حسین متحیر بودند. بهیاد لحظهای افتادم که فرمانده دستور داد به میدان مین بزنم، و من سری چرخاندم که ببینم آیا کسی هست که همپای من باشد.
آنجا هم حسین برومند را دیدم که داوطلب این راه بیبازگشت شده بود. عراقیها حسین برومند را بردند برای اعدام. مگر میشد دیگر آرامش داشت. خدایا این چه آزمایشی بود؟! ولوله بین بچهها افتاد و سکوت آسایشگاه را شکست. راستی سرنوشت برومند چه خواهد شد؟ شاید همه بچههایی که زخمی افتاده بودند، مثل من شرمنده شدند.
چرا من دستم را بلند نکردم؟ خدایا! عجب درد بزرگی! این دیگر چه آزمایشی بود؟!
زخمی و تشنه، با دستها و چشمهای بسته، ما را کشاندی اینجا. چرا وسط معرکه ما را نکشتی؟! حال عجیبی به من دست داد. با خودم گفتم این سنگینترین پاتک جنگ بود.
همه بههم ریخته بودیم. از یک سو بهخاطر حسین برومند که برای اعدام رفته بود و از طرفی بهحال خودمان که نرفته بودیم. هولناکترین ثانیههای انتظار را تحمل میکردیم که عاقبت بر حسین چه خواهد گذشت. توی همین حالوهوا بودیم که دیدیم عراقیها برومند را با خودشان آوردند.
انگار یک تانکر آب یخ ریخته باشند روی سرمان. افسر عراقی دست حسین برومند را گرفت و بلند کرد و گفت: حسین، ارشد آسایشگاه شماست.
احساس شوق و شرمندگی توأمان ریخت توی دلمان. صحنة غریبی بود که کمتر انسانی ممکن است با آن روبهرو شود.
از آن روز، حسین محبویت خاصی بین بچهها پیدا کرد. بهخاطر از خودگذشتگی و ایمان راسخش به هدفی که برایش میجنگید، در جمع اسرا عظمت پیدا کرد. هیچ انسانی عظمت و بزرگی پیدا نمیکند، مگر اینکه لایقش باشد و برومند ثابت کرد که این لیاقت را دارد.
حسین، آلبومی از عکسهای برادر شهیدش را در قفسه مغازه نگهداری میکند، دست چپش را به پشت سر دراز میکند و میگوید: هر عکس محسن یک خاطره و یک لبخند است.
حسین دین شعاری؛ برادر شهید محسن دین شعاری فرمانده گردان تخریب لشکر 27
محمد رسول الله(ص)، در گفتگو با خبرنگار خبرگزاری فارس روایتی از
جانبازی برادر فرمانده و شهید خود را بازگو کرد.
* عزیز کرده خانواده
تازه
از تبریز به تهران آمده بودیم که برادر بزرگم، حاج اصغر آقا من و
برادرهایم را به کارخانه بافندگی برد. خانواده ما 13 نفره بود و 8 برادر و 3
خواهر بودیم که دوستانه و صمیمی در کنار هم درس میخواندیم و هم کار
میکردیم. پدرم مداح بود و من به ذوق راه پدر و شوق اهل بیت مداحی میکردم.
محسن فرزند آخر خانواده و عزیز کرده اهل خانه بود اما از بُعد معنوی از
همه ما بزرگتر بود.
* سرباز امام
شهید
محسن دین شعاری جزء اولین سربازانی بود که به فرمان امام خمینی(ره) به
پادگانها برگشتند و خودشان را معرفی کردند. او همواره فریضه مقدس امر به
معروف و نهی از منکر را انجام میداد و برای سربازان پادگان به خصوص
آنهایی که در انجام فرائض تعلل میکردند برنامه شناخت ایدئولوژی گذاشته
بود.
حدود 5/1 سال در سالهای 57 و 1358 خدمت مقدس سربازی را انجام
داد و پس از آن در سال 1360 به خیل سبزپوشان سپاه پاسداران پیوست. با شروع
جنگ تحمیلی عاشقانه به جبهههای نبرد شتافت و به عنوان مسئول گردان تخریب
لشگر 27 محمد رسولالله (ص) مشغول به خدمت شد و در سال 1363 به سفر حج رفت.
در عملیاتهای طریقالقدس و کربلای 1 یادآور دلاوریها و رشادتهای
خالصانه او در راه دفاع از میهن است.
*از نوجوانی کربلایی بود
برادر
شهید با بیان اینکه محسن متولد خونگاه تهران است میگوید: محسن پنجم مرداد
ماه 1338 متولد شد و پس از انقلاب و در اوایل جنگ فرمانده گردان تخریب
لشکر 27 محمد رسول الله (ص) شد و زمانی که قرار بود برای بار دوم به سفر حج
مشرف شود و به خاطر مسئولیتهایی که در جبهه داشت از تشرف به حج منصرف شد
اما در همان سال در روز پانزدهم مردادماه سال 1366 درست مصادف با روز عید
قربان به مسلخ عشق رفت و اسماعیلوار جان خویش را در حین خنثیسازی مین ضد
تانک در قربانگاه ارتفاعات دوپازای سردشت فدای معبود ساخت و نام خویش را
برای همیشه در قلب تاریخ زنده نگه داشت.
محسن از نوجوانی به اهل
بیت (ع) علاقه زیادی داشت، 14 ساله بود که هیئت شهدای کربلا را ایجاد کرد و
با سن کمش مسئولیت اجرایی آن را به عهده گرفت. سال 57 با اوج گیری مبارزات
و افزایش چشمگیر شهدا از شهریور ماه به پزشکی قانونی رفت. حدود شش ماه در
جابهجایی کسانی که در درگیریهای خیابانی به شهادت رسیده بودند، کمک
میکرد.
*او کلنگ خورده!
حسین،
آلبومی از عکسهای برادر شهیدش در قفسه مغازه نگهداری میکند، دست چپش را
به پشت سر دراز میکند و میگوید: هر عکس محسن یک خاطره و یک لبخند است.
آلبوم
را ورق میزند، عکسها همراه یک یادداشت چیده شدهاند و صاحب عکس با
لبخندی در گوشه لب سخنی فراتر از توضیحات آلبوم برای گفتن دارد، به عکسی
میرسد که امام خامنهای در جمع رزمندگان لشکر 27 رسول ا... به یادگار
گرفتهاند، با اشاره دست عکس یکی از رزمندهها را که محاسنی بلند و همان
لبخند آشنای تصاویر قبلی را داشت نشان میدهد و با ذوقی در صدا و شکفتن
لبخندی روی لب، اشک در چشمانش حلقه میزند و میگوید: او جانباز نیست، کلنگ
خورده! محسن در جبهه خیلی مجروح میشد، یک بار همان طور که خم شده بود تا
از تیررس ترکشها در امان باشد، از کمر به پایین مورد اصابت قرار گرفته
بود. به مجروحیتهای عجیب و غریب محسن عادت کرده بودیم اما آن رو عصر
پنجشنبه که با عصا به خانه آمده بود، در پاسخ چه شده است اهالی خانه گفت:
«این دفعه ترکش کلنگی خوردهام!» همه خندیدند و گفتند: ترکش کلنگی دیگر
چیست؟ تیر خوردی؟ ترکش خوردی؟ گفت: چطوری بگویم؟ میگویم ترکش کلنگی خوردم!
گفتیم: همه رقم شنیده بودیم؛ تیر کالیبر 50، کالیبر 45، ترکش خمپاره 60،
80 اما ترکش کلنگی نشنیده بودیم.
*عکس یادگاری با رییس جمهور
آن
روز این عکس را درآورد و تعریف کرد: «در عملیات والفجر 8 آقای خامنهای به
قرارگاه ما آمدند. بعد از عملیات اعلام کردند فرماندهان جمع شوند، با
ریاست جمهوری دیدار داریم، ایشان میخواهند از بچهها تقدیر و تشکر کنند.
شب جمعه ماه رمضان، کادر لشکر، افطار مهمان رئیس جمهور بود و با ایشان
صحبتهای دوستانه و خودمانی داشتیم. نماز جماعت را که خواندیم و در کنار
ایشان افطار کردیم. آقای خامنهای گفتند: آماده شوید با هم عکس یادگاری
بگیریم. بچهها جمع شدند. ایشان گفتند: اول جانبازها بیایند. با بچههای
جانباز کنار آقا رفتیم، یکی از دوستانم بلافاصله گفت: آقا، این برادر
جانباز نیست، کلنگ خورده میگه جانبازم! آقا گفتند: کلنگ برای خدا خورده؟
گفت: بله، شب بود، رفته بود کانال بکند. ایشان گفتند: پس جانباز است، بیا
کنار من!» و محسن کنار آقا ایستاد و عکس ماندگار گرفت. از آن جراحت به بعد
زانوی او دیگر 90 درجه خم نمیشد.
*پل صدام
وی
واقعه مجروحیت برادر اینگونه شروع میکند: در عملیات والفجر 8 نیروهای
لشکر 27 روی جادهای تا 200 متری پلی معروف به «پل صدام» پیشروی کردند که
آب زیر آن پل از خور عبدالله میآمد و به سمت کارخانه نمک میرفت. بعد
منطقه را به تیپ امام حسن (ع) خوزستان واگذار کردند. عراقیها خیلی مقاومت
میکردند که پل را از دست ندهند، چون برای پدافند جای خوبی بود. آنها شب
پاتک زدند که تا فردا ظهر آن شب ادامه داشت. دشمن خط را شکست و در حال
پیشروی بود، سمت چپ و راست نیروهای باتلاق بود و نمیتوانستند کاری کنند،
سنگر و جان پناهی به رای تردد در محل نداشتند. محمد کوثری، فرمانده لشکر 27
محمد رسول الله(ص) به محسن گفته بود: «2 کیلومتر عقب تر روی همان جاده
کانال بزنید. مینهای ضد تانک با قدرت انفجار بالا کار گذاشتهایم.»
*آسفالت جاده؛ 50 متر روی هوا!
این
برادر شهید روایت میکند: همرزمهای محسن گفتند نیروهای تیپ عقب نشینی
کرده بودند اما این باعث نشد که روحیه گردان تخریب ضعیف شد، دشمن هم در حال
پیشروی بود اما محسن سریع مینها را به هم وصل میکرد، انفجار عظیمی رخ
داد که آسفالت جاده در حدود یک مترمربع به عمق یک متر و نیم گود شد و
تکههای آسفالت حدود 50 متر به هوا رفت. کار محسن و گردان تخریب همراه با
ابتکار و خلاقیت بود اما جواب نداد. رژیم بعث هم به سمت گردان پیش میآمد،
باید کانال حفر میشد تا لشکر از داخل آن حرکت کنند چرا که عبور از روی
جاده تلفات زیادی داشت.
*یک کامیون لوله پولیکا بخر
وی
به نقل از کوثری بیان کرد: «شهید دین شعاری به من گفت: برو اهواز، یک
کامیون» لوله پولیکا بخر تهیه کردم و برگشتم، 12 لوله شش متری را از پودر
آذر پر کردیم؛ پودر آذر مواد منفجرهای شبیه به گندم است. همراه فرمانده و
چند نفر از گردان تخریب وسایل را به خط بردیم، لولهها را به هم وصل کردیم و
روی زمین قرار دادیم. فتیله 50 سانتی متر بود و توانستیم 100 متر از محل
انهدام دور شویم، در محل انفجار آزمایشی زمین حدود نیم متری گودبرداری شد،
پیش بینی میکردیم که با دو یا سه انفجار به اندازه کافی کانال گود شود،
نوع خاک و بستر زمین متفاوت بود و باعث شد که در منطقه مورد نظر بیش از 10
سانتی متر تخریب ایجاد نشود.
*با کلنگ بکنید
دین
شعاری ادامه میدهد: نوری که از این انفجار به وجود آمد منظره را روشن کرد
و عراق 4 ساعت بر سر رزمندگان گلولههای توپ، تانک و خمپاره بارید.
پناهگاهی هم نبود، کوثری به بچههای گردان تخریب گفت: باید کاری کنیم،
بروید با کلنگ بکنید، بالاخره باید کاری کنیم، اگر هم بخواهید خودم
بروم...؟ با این حرف رفتند و شروع به کندن با کلنگ کردند.
لشکر 27
محمد رسول الله(ص) بیشتر تهرانی و دانشجو یا دانش آموز بودند و در بین
آنها کمتر میشد کشاورز یا حتی کارگر دید، دستهایشان بر اثر کلنگ زدن اول
میزد.
*کلنگ نشکست!
وی
تعریف میکند: ناگهان کلنگی در بین سوسوی ستارگان بالا رفت و بر زانوی
حاجی فرود آمد. هم زمان با صدای فریاد آخ! حاج محسن، صداها در هم پیچید که
وای! فرمانده گردان را زدی! بلایی به سرت میآورند که کارت به کرم الکاتبین
میافتد! حاجی وقتی ترس رزمنده را دید، بدون آه و ناله، چفیهاش را از
گردن باز کرد و بر زانویش بست و شب در بیمارستان صحرایی اروندکنار پانسمان
شد. وقتی صبح آمد، فردی که کلنگ زده بود، با دیدن حاجی زیر گریه زد و محسن
او را در آغوش گرفت و بر سرش دسی کشید، او را بوسید وبا لبخند گفت: «بابا!
چیزی نشده، کلنگ از آسمان افتاد و نشکست!»
*تیر و رکش میخوریم، کانال نمیکنیم!
به
گفته برادر شهید، چون حاجی روحیه و تکیه گاه گردان محسوب میشد، عقب نرفت و
پای لنگ کلنگ خورده در خط ماند. محسن لنگان اما بی عصا راه میرفت و
بچهها میگفتند: «حاضریم تیر و ترکش بخوریم اما کانال نکنیم! دین شعاری یک
کلنگ به پایش زده تا مجروح شود و بگوید شرعاً نمیتواند کاری کند.» حاج
محمد تعریف میکرد وقتی کانال به نتیجه نرسید به محسن گفتم: حالا که این
اتفاق افتاد باید تا آخر عملیات در منطقه بمانی. تصور دوکوهه رفتن را از
ذهنت پاک کن چون من نمی فرستمت. او هم با لبخند همیشگیاش پاسخ داد: من که
هستم اما یادت باشد که من وظیفهام را انجام دادهام، حالا هرچه میخواهی،
بگو.
*کانال به دست پدر شهدا به سرانجام رسید
وی
اظهار میکند: برادرم دیگر نمیدانست چه کار کند، کوثری مسئولیت منطقه را
به او داده بود و گفته بود بالاخره باید خودت قضیه راحل کنی و تا پایان کار
جلو بروی. محسن هم پاسخ داده بود: «بابا چی کار کنم نمی شه» تا اینکه
«هادی عبادیان» مسئول لجستیک به یاد پدر شهید معصومی و دو پدر از شهدای
دیگر لشکر که مقنی بودند افتاد و یک نفر را به همدان فرستاد و این سه پدر
شهید باجان و دل قبول کردند و 18 نفر دیگر هم همراه خود کرده بودند.
*تونل را عمیق حفر کردند
دین
شعاری در ادامه میگوید: به گفته فرمانده لشکر، شب اول هماهنگ شد تا
مقنیها جلو بروند. از آنها خواستیم تا کانال را 50 تا 70 متر عقب تر از
پیشانی دفاعی خودمان بزنند تا حالت پوششی هم داشته باشد. به خوبی
میدانستند که در خط، آتش بر سرشان میریزد، اما احداث تونل را آغاز کردند،
طبق اصول کاری خودشان تونل را عمیق حفر کردند طوری که صبح داخل تونل
ایستادیم محور روبه رو دیده نمیشد. به آنها گفتم ارتفاع نباید از یک متر و
10 سانتیمتر بیشتر باشد. اینگونه کانال زده شد و شهید دین شعاری همراه
گردان تخریب جلوی آن را مین گذاری کردند تا مانع هجوم عراقیها بشود.
*شهادت، هنرمندان خدا
وی
از آخرین روزهای حیات دنیوی فرمانده تخریب میگوید: چند هفته قبل از شهادت
حاج محسن، با برادرم به مزار پاک پدر و مادرمان رفته بود، محسن حال و هوای
دیگری داشت از او خواست که با هم بر سر مزار شهدا نیز بروند، وقتی وارد
قطعه شهدا شدند. برادرم تعریف میکند: حاجی انگار دنبال چیزی میگشت علت
سرگردانیاش را پرسیدم گفت میخواهم مزار شهید نوری در قطعه 29 را پیدا کنم
پس از کمی جستجو مزار شهید علیرضا نوری را پیدا کردیم در کنار مزار او یک
قبر خالی بود حاج محسن با دیدن آن آرام نشست، دستش را بر روی مزار خالی
گذاشت و گفت مرا اینجا دفن کنید، با تعجب پرسیدم، اشتباه نمیکنی اما محسن
آرام گفت اینجا قبر من است، بعد از شهادت حاجی با اینکه ما در دفن او سهمی
نداشتیم اما نمیدانم برنامهها چطور ردیف شده بود که بچههای تخریب هماهنگ
کردند و محسن را در همان جایی که پیشبینی کرده بود به خاک سپردند، محسن
خانه آخرت خود را پیدا کرده بود.
*سامیه امینی
منبع:شهدای کازرون به نقل از فارس