داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

او بنده خداست


بنده صالح خدا

آن روز، روز سختی بود[1] برای من، چون یک بند کار می کردم. اربابم بُشر آدم سخت گیری بود. از هر کدام از کنیزهایش به اندازه ده نفر کار می کشید. تازه آن هم در روزهای معمولی. وقتی مهمان داشت آن قدر کار می کردیم که آخر شب مرده مان می افتاد. آن روز هم اربابم جشن گرفته بود و مهمان داشت. عده زیادی از دوستانش را دعوت کرده بود. بساط عیش و نوش فراهم بود. به نوازندگان دستور می دادند که آهنگ را تندتر کنند.
بعدازظهر آمدم بیرون تا زباله ها را بریزم توی زباله دانی، دیدم مردی از کوچه می گذرد. انگار از صدای رقص و آواز و موسیقی گریزان بود. چهره در هم کشیده بود و به سرعت از کوچه می گذشت. اما مرا که دید لحظه ای درنگ کرد و نگاهی به سوی خانه انداخت. پرسید: «صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟»
گفتم: «خانه به این بزرگی و باشکوهی را نمی بینی؟ آیا بردگان و بندگان می توانند چنین بساطی راه بیندازند؟» مرد، همچنان نگاهم می کرد. به مردمانی نمی ماند که در بیابان زندگی می کنند و شهر و آدم هایش را نمی شناسند. انگار حرف های من هم، چیز تازه ای برای او نداشت. گفتم: «این خانه ارباب من بُشر است. نام او را نشنیده ای؟ او آزاد است نه بنده»
احساس کردم در لحن مرد چیزی بود، چیزی که از آن سر در نیاوردم. برگشتم خانه.
بُشر داد زد: «کجا بودی؟».
گفتم: «رفته بودم زباله ها را بریزم بیرون».
داد زد: «زباله ریختن مگر این همه وقت می برد؟»
گفتم: «مردی از کوچه می گذشت چیزهایی از من پرسید، برای همین دیر کردم».
«چه پرسید مگر؟»
«پرسید صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟»
«و تو چه گفتی؟»
«گفتم معلوم است که آزاد است. ارباب من از اعیان و اشراف بغداد است».
«و بعد؟»
«انگار قانع شد، اما حرفش لحن عجیبی داشت. گفت معلوم است که صاحب این خانه آزاد است، اگر بنده بود که این صداها را از منزلش نمی شنیدیم».
اربابم بُشر، ناگهان فروریخت، به آوازخوانان و رقصندگان اشاره کرد که ساکت باشند و بعد پرسید: «یک بار دیگر بگو آن مرد چه گفت؟!»
و من همه حرف های غریبه را برای او مو به مو نقل کردم. آن وقت بود که انگار صاعقه او را زد، فریاد کشید: «وای بر من! وای بر من!»
پابرهنه می دوید. داد زدم: «کفش هایتان. اجازه بدهید کفش هایتان را بیاورم ارباب». اما ارباب انگار نمی شنید. سمتی را که مرد به آن سو رفته بود نشانش دادم. آن گاه پابرهنه دوید و در پیچ کوچه گم شد. ساعتی بعد برگشت. چشم هایش سرخ شده بود. معلوم بود گریسته است. به میهمان هایش گفت: «از این پس در خانه من از این خبرها نخواهد بود. همه چیز را جمع کنید و از اینجا بروید».
یکی پرسید: «آن غریبه که این همه تو را به هم ریخته که بود؟»
اربابم گفت: «موسی بن جعفر».
مردها به هم نگاه کردند. بعضی ها زیر لب گفتند: «موسی بن جعفر».
از آن پس اربابم به کلی عوض شد. اعمال گذشته اش را ترک کرد و کم کم به زهد و عبادت روی آورد. بسیار نماز می خواند و بسیار گریه می کرد و از خدا می خواست او را ببخشد. کم کم آوازه اش در شهر پیچید، با لقبی که مردم به او داده بودند: «بُشر حافی» به او حافی (پابرهنه) می گفتند، زیرا پابرهنه دنبال امام کاظم دویده بود.[2]
(2)
مسجد داشت خلوت می شد. نماز جماعت تمام شده بود. عده زیادی بلند شده و رفته بودند. تنها چند نفری نشسته بودند یا نماز می خواندند. امام موسی کاظم(ع) مشغول نماز خواندن بود. زکریا اعور تکیه داده بود به دیوار صحن. عجله ای برای رفتن نداشت. منتظر بود امام نمازش را تمام کند تا ایشان را همراهی کند. پیرمردی هم نزدیک امام نشسته بود. او هم انگار عجله ای برای رفتن نداشت. شاید هم خم و راست شدن و سجده و رکوع خسته اش کرده بود. آخر پای پیرمرد درد می کرد. به زحمت می توانست روی پا بند بشود و بدون عصا، اصلاً نمی توانست راه برود. مدتی بعد، پیرمرد تصمیم گرفت بلند شود و راه بیفتد. به سختی روی پاهای لرزانش بلند شد، اما انگار بعد یادش آمد که فراموش کرده عصایش را بردارد. خم شدن و برداشتن عصا، برایش سخت بود. یکی دو بار تلاش کرد، اما نتیجه ای نگرفت. زکریا فاصله اش با پیرمرد زیاد بود نمی توانست، به کمکش برود و شاید تنبلی اش می آمد از سر جای خود برخیزد. اما در همین موقع، اتفاق عجیبی روی داد. امام موسی کاظم در همان حال نماز، عصای پیرمرد را برداشت و به او داد و بعد نمازش را ادامه داد. آن وقت بود که زکریا، هم از کارش پشیمان شد و هم فهمید که کمک کردن به پیرمرد ناتوان، چه قدر می تواند مهم باشد، آن قدر که بتوان سر نماز هم این کار را کرد.[3]
مرد روستایی چهره زشتی داشت، چنان زشت که همه از او کناره می گرفتند. مرد قلب مهربانی داشت، اما مردم چهره اش را می دیدند و چهره اش آنها را می رماند. چه قدر دلش می خواست که یکی بنشیند به حرف زدن با او.
حالا که همه از او کناره می گرفتند، او هم سعی می کرد جلوی چشم مردم ظاهر نشود تا کمتر رنج بکشد، اما زندگی و احتیاجات روزمره، باعث می شد که نتواند زیاد از دیگران دور بماند.
روزی در حال عبور از کوچه ای بود. دید چند نفری پیش می آیند. بعضی از مردم چنان بدجنس بودند که با دیدن او، روی در هم می کشیدند. ترسید آنها هم با او این رفتار را بکنند، اما مردها خیلی عادی پیش آمدند و وقتی به نزدیکی او رسیدند، یکی از آنها نگاهش کرد. با مهربانی گفت: «سلام!» مرد، با تردید جواب سلام را داد. آیا رهگذر می خواست او را مسخره کند؟
«اگر بتوانم کاری برایتان بکنم، با جان و دل انجام می دهم».
در چهره گندمگون و زیبای رهگذر، اثری از تمسخر نبود. مرد با تعجب، رهگذر را نگاه کرد. او که بود؟ چرا برخلاف دیگران، از او روی گردان نبود؟ چنان غافل گیر شده بود که نتوانست چیزی بگوید. رهگذر و همراهانش گذشتند. مرد مدتی سر جا ماتش برد و بعد یادش آمد حتی اسم رهگذر را نپرسیده است.
جرئتی به خود داد و گفت: «صبر کنید! لحظه ای صبر کنید!»
یکی از رهگذران برگشت.
«کاری داشتی برادر؟»
«نه، فقط می خواستم بدانم این همراه شما که چنین مهربانانه با من سخن گفت، کیست؟»
«او را نشناختی!»
«نه، مردم زیاد مرا نمی بینند و من هم زیاد آنها را نمی بینم».
«او مولایمان باب الحوائج، موسی بن جعفر است».
مرد آهی از ته دل کشید.
«جانم به فدای او، چرا نشناختمش؟ مرا شرمنده خود کرد».
«اتفاقاً ما به ایشان عرض کردیم که اگر کسی با شما کاری داشته باشد، خود باید بگوید، نه اینکه شما درخواست کنید. فرمودند: این مرد (یعنی شما)، به حکم کتاب خداوند، برادر و همسایه ما هستند و با ما در بهترین پدر یعنی حضرت آدم و نیکوترین دین یعنی اسلام شریکند و ما وظیفه داریم که اگر کاری از دستمان برآمد، برای او انجام بدهیم».[4]

----------------------------------------------------------
[1] . پایگاه حوزه، مجله اشارات شماره 111، شهادت امام موسی کاظم(ع).
[2] . حسین حاجیلو، حکایت هایی از زندگی امام موسی کاظم(ع)، تهران، همشهری، 1386، ص12.
[3] . همان، همان، ص19.
[4] . همان، ص17.

بخشش حیرت آور علی (ع)

چه شمشیر زیبایی

جنگ سختی شروع شده بود.صدای به هم خوردن شمشیر ها برای لحظه ایی قطع نمی شد. حلا سرداران و سربازان در سپاه تن به تن می جنگیدند. یک سپاه حق بود و دیگری باطل.ابری از غبار روی بیابان مثل چادری بزرگ سایه افکنده بود.اسب ها شیهه می کشیدند و دنبال هم می دویدند.در آن میان امام علی ( ع) با شجاعت شمشیر می زد و گاه دور خودش می چرخید و حریف می طلبید.ناگهان دشمنی فریاد زد : ای علی چه شمشیر زیبایی داری! کاش آن را به من می بخشیدی! و بلند خندید و سرش را به سویی دیگر چرخاند تا حریف پیدا کند که سایه ایی در پشت سرش دید.علی ( ع) بود که به او لبخند می زد. امام شمشیر خود را در مقابل او گرفته بود و گفت: بگیر٬ این شمشیر را به تو بخشیدم!

مرد نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد.رنگش پرید و عرق سردی بر پیشانی اش نشست. می دانست امام از روی دوستی شمشیرش را به سویش دراز کرده است. مرد عقب عقب رفت. امام هنوز لبخند می زد.مرد پرسید: از تو تعجب می کنم که می خواهی در چنین هنگامی شمشیرت را به من هدیه کنی!

علی ( ع) گفت‌ : ( اِنَّکَ مَدَدَّتَ یدُالْمَسْئَلَة اِلَی وَ لَیسَ مِنَ الْکَرَمِ اَنْ یرُدُّ السّائِل )

مگر نه این است که تو دست خواهش به سوی من دراز کردی. از جوانمردی به دور دیدم که تو را محروم کنم!

مرد طاقت نیاورد و بی اختیار دوید و خودش را به پاهای علی انداخت.پاهایش را بوسید و با بغض گفت: من به دین شما ایمان اوردم. حتما دین شما است که خوبی را به شما یاد داده است. من بنده ی چنین دینی هستم. و مسلمان شد و سپس به سپاه امام علی پیوست.


منبع با برخی تغییرات نگارشی : مناقب ابن شهراشوب: 87/2، -  بحار الأنوار: 69/41.

گنج های مخفی ایاز


پوستین کهنه در دربار


ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.
نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند.
وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد

بسوی خدا برگرد


( بیست سال معصیت )

در کتاب ثمراة الحیوة جلد سوم صفحه سیصدو هفتاد و هفت نوشته :

جوانى در بنى اسرائیل زندگى مى کرد و به عبادت حق تعالى مشغول بود روزها را به روزه و شبها را بنماز و طاعت ، تا بیست سال کارش ‍ همین بود تا که یک روز فریب خورده و کم کم از خدا کناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت و گناه کرد و از جمله گنه کاران قرار گرفت و در این کار بیست سال باقى ماند یک روز آمد جلو آئینه خود را ببیند، نگاه کرد دید موهایش سفید شده از معصیتهاى خود بدش ‍ آمد واز کرده هاى خود سخت پشیمان گردید.
گفت خدایا بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم اگر برگردم بسوى تو آیا قبولم مى کنى .

صدائى شنید که مى فرماید: ((اجبتنا فاحببناک ترکتنا فترکناک و عصیتنا فامهلناک و ان رجعت الینا قبلنا)).
تا آن وقتى که ما را دوست داشتى پس ما هم تو را دوست داشتیم . ترک ما کردى پس ما هم تو را ترک کردیم ، معصیت ما را کردى ترا مهلت دادیم . پس اگر برگردى بجانب ما، تو را قبول مى کنیم .
پس توبه نمود و یکى از عبّاد قرار گرفت . از این مرحمتها از خدا نسبت به همه گنه کاران بوده و هست .

بازآ بازآ هرآنـــچه هســــتى بازآ             گر کافر و گبر و بت پرستى بازآ

این درگه ما درگه نامیدى نیست            صــد بار اگر توبه شکستى بـازآ

خدایا توفیق توبه و بازگشت به سوی خودت را ،

قبل از مرگ به ما عطا بفرما

سوال و جواب شنیدنی



عرب بیابان گردی از حضرت علی علیه السلام پرسید: سگی را دیدم که بر گوسفندی جست وگوسفند ابستن شد وچیزی از او متولد شد حلال است یا حرام؟

امام علی علیه السلام فرمود: او را به خوردن اعتبار کن اگر گوشت بخورد سگ است اگر علف خورد گوسفند است.

عرب بیابانگرد گفت: گاهی علف و گاهی گوشت میخورد.

امام علی علیه السلام فرمود:

آن را به اشامیدن اعتبار کن پس اگر به دهن بیاشامد گوسفند است واگر با زبان بخورد سگ است.

عرب بیابانگرد گفت:

گاهی به زبان خورد گاهی به دهن اشامد .

امام علی علیه السلام فرمود:

آن را به راه رفتن اعتبار کن پس اگر در رفتن بر گوسفندان مقدم برود

و یا در میان آنها برود گوسفند است و اگر به دنبال آنها برود سگ است.

اعرابی گفت: یک بار چنین است یک بار چنان.


  امام علی علیه السلام فرمود:

آن را در نشستن اعتبار کن پس اگر بر سینه مثل گوسفند نشیند گوسفند است

 واگر بر مقعد نشیند سگ است.

عرب بیابانگرد گفت: یک بار چنین نشسته یکبار چنان .

امام علی علیه السلام فرمود:

آن را ذبح کن پس اگر معده دارد گوسفند است واگر امعاء دارد سگ است.

عرب بیابانگرد گفت: مایل به ذبح ان نیستم.

امام علی علیه السلام فرمود: به صدای آن گوش کن اگر صدای گوسفند دهد

 گوسفند است واگر صدابی سگ دهد سگ است.

عرب بیابانگرد گفت:

گاهی صدای گوسفند دهد وگاهی صدای سگ.

امام علی علیه السلام فرمود: به پای او نظر کن اگر سم دارد گوسفند است

واگر چنگال دارد سگ است. عرب بیابان گرد دیگر از جواب دادن عاجز ماند

 و بر صبر وبردباری حضرت علی علیه السلام آفرین گفت ومبهوت شد و اسلام آورد

منبع: کتاب کشکول از شیخ بهایی

نماز در میدان جنگ

13344406342384162415.jpg


هنگامی که علی(ع) در جنگ صفین سرگرم نبرد بود. در میان هر دو صف کارزار، مراقب حرکت و وضعیت خورشید بود(تا ببیند چه وقت به وسط آسمان می‌رسد تا نماز ظهر را بخواند).

ابن عباس عرض کرد: یا امیرالمؤمنین این چه کاری است که می‌کنید؟

حضرت فرمود: منتظر زوال هستم تا نماز بخوانم.

ابن عباس گفت: آیا حالا وقت نماز است با وجود اینکه سرگرم پیکار هستیم؟

علی(ع) فرمود: جنگ ما با ایشان بر سر چیست؟ تنها به خاطر نماز است که با آنها نبرد میـکنیم.

رهنمود امام رضا به شتربان



از مدینه تا خراسان شتربان امام بود.


مردی از روستاهای اصفهان. سنی مذهب. به خراسان که رسیدند امام کرایه شان را داد.


رو کرد به امام و عرضه داشت :


"پسرپیامبر ! دست خطی بدهید برا ی تبرک با خودم ببرم اصفهان ."


امام برایش نوشتند:


"دوست آل محمد باش ،هر چند خطاکار باشی.


دوستان و شیعیان ما را دوست بدار هر چند آنها هم خطا کار باشند."

خدا کریم است ...

داستان آموزنده کریم خان زند با درویش ( داستان کریم واقعی)
 
درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد.

چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد.

کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.

کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟

درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.

آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟

کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟

درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.

چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.

خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته

و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد…

روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.

ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد

و گفت:

نه من کریمم نه تو.

کریم فقط خداست،

که جیب مرا پر از پول کرد

و قلیان تو هم سر جایش هست.