مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید
با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.
من همین الان موهای تو را کوتاه کردم...
مشتری با اعتراض گفت: نه!
آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است،
با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
خـــــــــــدا هم وجود دارد!
فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.
پدری فرزند خود را خواند
دفتر مشق او را که بسیار تمیز و مرتب بود نگاه کرد و گفت:
پوستین کهنه در دربار
رفاقت هم ، رفاقت به سبک شهدا... شهید هاشمی و شهید تورجی زاده
محمد رضا و رحمان هردو رفیق بودن بچه محل و عضو یک گردان و...باهم عقداخوت بسته بودن.
محمد فرمانده گردان بود و رحمان بیسیم چیش.اما رحمان تو کربلای 5 پرکشید و رفت...
محمد رضا خیلی بیقراری میکرد چند بار وقتی می خواست مداحی کنه اول دعا موقع گفتن بسم الله تا میگفت بسم الله الرحمن ....به رحمن که می رسید دیگه نمیتونست ادامه بده...گریه امونش نمیداد...
یه شب محمد تو مناجات سحرش داشت با رحمان صحبت میکرد...ناله می کرد و می گفت رفیق بنا نبود نامردی کنی و...
بالاخره نوبت محمد شد ، بعد از گذشت چند ماه از شهادت سید رحمان هاشمی محمدم آسمونی شد..
الانم مزارشون کنار هم تو گلزار شهدای اصفهانه...