داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

اخلاص و تکلیف گرایی

معنای حقیقی اخلاص
رهبر معظم انقلاب:

اگر به خامنه ای بگویند که امروز وجود تو برای کفش جفت کردن توی فلان حسینیه مفیدتر است... بنده خواهم رفت آنجا و کفش جفت خواهم کرد. این را قطعاً بدانید اگر یک کاری باشد که من در آن کار در گمنامی زندگی کنم و وجودم برای اسلام مفیدتر از مسئولیتی باشد که الان دارم، و الله یک لحظه درنگ نمی کنم.

شاه کلید خوشبختی


آیت الله بهجت: از ما، عمل چندانی نخواسته اند! مهم تر از عمل کردن، “عمل نکردن” است! تقوا یعنی “عمل گناه را مرتکب نشدن! همه میپرسند چه کار کنیم؟من میگویم: بگویید چه کار نکنیم؟و پاسخ اینست:گــــــــنــــــــــــاه نــــکــنــیــد. شاه کلید اصلی رابطه با خدا ” گــنــاه نــکــردن ” است.

مالک اشتر و رفتار علوی


امام على علیه السلام داراى جاذبه هاى عجیبى بود، و دوست و دشمن ، مسلمان و کافر را جذب مى کرد، تا جایى که کسانى در این راه دست خود را قطع مى کردند، و از آئین خود منصرف گردیده ، آئین بحق على علیه السلام  را مى پذیرفتند.

روزى على علیه السلام کنیزى را دید که محزون و گرایان است ، و چون از علتش پرسید، جواب داد: صاحبم مرا براى خرید گوشت مأمور ساخت ، و چون گوشت را خریدم مورد پسند وى واقع نشد، لذا آن را برگرداندم ، دوباره قصاب گوشت را عوض کرد و گفت : چنانچه بار دیگر بیاورى عوض نمى کنم ، ولى صاحبم این گوشت را نیز نپسندید، نمى دانم چه کار کنم ؟

حضرت فرمودند: من حاضرم تو را به پیش صاحبت ببرم ، و از او تقاضا کنم که آزارت ندهد، و یا از قصاب بخواهم گوشت را براى بار دوم عوض ‍ کند، کدام را انتخاب مى کنى ؟

به درخواست کنیز آن حضرت به مغازه قصابى وارد شد، و از قصاب خواست که گوشت را عوض کند، و یا معامله را اقاله نماید ( وجنس را پس بگیرد).

قصاب امیرالمۆمنین علیه السلام را نمى شناخت ، و لذا مشتى بر سینه آن حضرت زد و گفت : برو بیرون به شما مربوط نیست !!

على علیه السلام با آن همه توان و شجاعت و قدرتى که داشت ، مشت قصاب را تحمل کرد و چیزى به او نگفت !! و کنیز را به خانه اش برگرداند، و به ارباب سفارش کرد که وى را آزار ندهد.

چون صاحب کنیز، مولاى متقیان را شناخت ، کنیز را به شکرانه تشریف آوردن آن حضرت آزاد ساخت .

ولى از سوى دیگر چون مردم ، آن حضرت را هنگام وارد شدن به مغازه قصابى دیده بودند، لذا به سراغش آمدند و گفتند: امیرالمۆمنین چه شد و کجا رفت ؟


قصاب که مردى غریب و از عاشقان مولا بود، و اساسا براى دیدار آن حضرت به کوفه آمده بود، ولى على علیه السلام هنگام ورود وى به کوفه ، در مسافرت به سر مى برد، جواب داد: من کجا و على کجا؟ من که مدتها است که در انتظار على هستم.

گفتند: همان عربى که با کنیز گریان وارد مغازه ات شد على علیه السلام بود!!

قصاب که دید که به چه بزرگوارى جسارت کرده است ، گرفتار غم و اندوه شدیدى شد، و لذا دستش را با ساطور قصابى قطع کرده و بى هوش ‍ افتاد!!

على علیه السلام چون از این جریان آگاه گشت بر بالین قصاب آمده ، و دست قطع شده را از زمین برداشت ، و بلافاصله آن را در جاى خود قرار داد، و از خدا خواست سلامتى را به وى برگرداند، در نتیجه دست قطع شده به برکت انفاس ملکوتى آن حضرت خوب شد. (1)

نظیر این جریان با کمى تفاوت در مورد بقالى پیش آمد، که حضرت در شفاعتش از کنیزى مشت او را نیز تحمل کرد.

امام على علیه السلام نه تنها در اخلاق و برخورد نمونه بود، و اسلام در وجود او تجسم پیدا مى کرد، بلکه به هر موضوعى در وجود او بنگریم ، وى همانند رسول خدا اسوه و الگو بود، در عدالت ، ایثار، اخلاص ، سوز و مسۆ ولیت ، جوانمردى و همه سیماى واقعى قرآن و اسلام بود، و لذا جاذبه داشت ، و دوست و دشمن در برابر وى خاضع بودند.

*     *     *     *     *

این اخلاق الهی امام، همواره الگویی شایسته برای شیعیان حقیقی آن حضرت بوده است. چنانکه مالک اشتر سردار شجاع و بی بدیل لشگر علی علیه السلام که در همه چیز از امام خود پیروی می کرد، روزی در کوفه در بازار عبور می کرد، یکی از بازاریان او را نشناخت، به خیال این که یک دهاتی فقیری عبور می کند، مقداری ته مانده سبزی را به سوی او پرتاب کرد، و از تلخ کاری خود خندید. مالک بی آن که سخنی بگوید از آنجا عبور کرد.


 مردی به آن بازاری گفت: آیا این شخص را نشناختی؟

او گفت: نه.

آن مرد گفت:  او مالک اشتر، سردار بزرگ سپاه علی بود.

بازاری با شنیدن این سخن ترسان و لرزان به دنبال مالک شتافت، تا به محضرش رسیده عذرخواهی کند. دید مالک وارد مسجد شد و به نماز ایستاد، بازاری پس از نماز نزد مالک آمد و با کمال فروتنی به عذرخواهی پرداخت. مالک گفت:

«سوگند به خدا به مسجد نیامدم مگر برای این که دعا کنم تا خدا تو را بیامرزد و اصلاح کند.» (2)

این رأفت اسلامی، و برخورد بزرگوارانه و عفو و گذشت شاگرد برجسته و دست پرورده امیرمۆمنان، نشان می دهد که شاگردان و شیعیان علی علیه السلام باید در هر حال و مقام خصلت عفو و بخشش را از یاد نبرند.

..........................................

پی نوشت:

1) بحارالانوار، ج 41، ص 48.

2) همان، ج 42، ص 157.

همسایه حسود و همسایه دانا

 همسایه حسود,داستان,داستانک

 روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد وپیش خود فکر کرداین بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را بازکرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت :

 ” هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند که از آن بیشتر دارد …..”

پایان دوستی بخاطر غیبت

شاید کسی گمان نمی برد که آن دوستی بریده شود و آن دو رفیق که همیشه ملازم یکدیگر بودند، روزی از هم جدا شوند. مردم یکی از آنها را بیش از آن اندازه که به نام اصلی خودش بشناسند به نام دوست و رفیقش ‍ می شناختند. معمولاً وقتی که می خواستند از او یاد کنند، توجه به نام اصلیش نداشتند و می گفتند: رفیق ....
آری او به نام رفیق امام صادق معروف شده بود، ولی در آن روز که مثل همیشه با یکدیگر بودند و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند، آیا کسی گمان می کرد که پیش از آنکه آنها از بازار بیرون بیایند، رشته دوستیشان برای همیشه بریده شود؟!
در آن روز او مانند همیشه همراه امام بود و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند. غلام سیاه پوستش هم در آن روز با او بود و از پشت سرش حرکت می کرد. در وسط بازار، ناگهان به پشت سر نگاه کرد، غلام را ندید. بعد از چند قدم دیگر، دو مرتبه سر را به عقب برگرداند، باز هم غلام را ندید. سومین بار به پشت سر نگاه کرد، هنوز هم از غلام که سرگرم تماشای اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود خبری نبود. برای مرتبه چهارم که سر خود را به عقب برگرداند، غلام را دید، با خشم به وی گفت :مادر فلان! کجا بودی؟!!.
تا این جمله از دهانش خارج شد، امام صادق به علامت تعجب، دست خود را بلند کرد و محکم به پیشانی خویش زد و فرمود:سُبْحانَ اللّه ! به مادرش دشنام می دهی؟ به مادرش نسبت کار ناروا می دهی؟! من خیال می کردم تو مردی باتقوا و پرهیزگاری . معلوم شد در تو، ورع و تقوایی وجود ندارد .
یابن رسول الله! این غلام اصلاً سندی است و مادرش هم از اهل سند است. خودت می دانی که آنها مسلمان نیستند. مادر این غلام یک زن مسلمان نبوده که من به او تهمت ناروا زده باشم!
مادرش کافر بوده که بوده . هر قومی سنتی و قانوی در امر ازدواج دارند. وقتی طبق همان سنت و قانونی رفتار کنند، عملشان زنا نیست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمی شود.
امام بعد از این بیان به او فرمود:دیگر از من دور شو.
بعد از آن، دیگر کسی ندید که امام صادق با او راه برود تا مرگ بین آنها جدایی کامل انداخت.



عاقبت غرور

یک کوزه‌ی سفالی، گلدان خانه‌ام شد


قولی به دانه داد و، با خاک هم ‌قسم شد


بگذشت روزگاری، بشکفت غنچه‌ی گل


با لحن تلخ او ‌گفت : «گلدان ِ زشت ِ اُمُّل!!»


کوزه دلش ترک خورد،‌ آرام گریه سرداد


دستش پر از تمنا، خاکش پر از غم و داد


آرام گفت ای گل: روزی که دانه بودی


قنداقه‌ات دلم بود! مهمان خانه بودی


کم‌کم شدی تو غنچه، اندام تو وَرَم کرد


بلبل نظاره گر بود،‌ چشم تو باورم کرد


در فصل سخت گرما، قلبم خنک برایت


هم‌بازی تو بودم، چون قاصدک برایت


اکنون که ناز داری، با من ببین چه کردی؟


حرف از وفا نداری، تلخی و تند و سردی


روزی رسد دوباره، فصل خزان گلی جان!


داغ تو را نبینم! خواهی تو شد هراسان


آن روز من دوباره، چشم انتظار هستم


خواهی تو دید چون خار، همواره یار هستم


گل خنده کرد و با مشت! یک ضربه زد به گلدان


گلدان شکست و گُل شد، پژمرده کنج ایوان


چون کوزه داغ گل دید، آهی کشید و جان داد


با اینکه نوجوان بود، مردانگی نشان داد. . .


گل با همه جمالش، محتاج کوزه‌ی زشت!


گل در بهار پژمرد، می‌بُرد آنچه را کِشت


عاقبت بی تفاوتی نسبت به دیگران

داستان تله موش و بی اعتنایی حیوانات مزرعه به موش

موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد .
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت : توی مزرعه یک تله موش آورده اند ، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است ...
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد .
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد . مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود .

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد . !

او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد .
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود ؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند .

او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرنکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد . صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند . بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد . اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .

مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید .
اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد . بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند . برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید . افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند . بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .

حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند !

 


قرآن بجای بیهوشی


آورده اند: 
مرحوم آیت الله العظمی سید احمد خوانساری بیماری زخم معده داشتند که احتیاج به عمل جراحی داشت، از طرفی ایشان سالخورده و از لحاظ جسمی ناتوان بودند و تحمل جراحی بدون بیهوشی نیز ممکن نبود.

پیش از آن که عمل جراحی آغاز شود، ایشان اجازه بی هوش کردن را به پزشک ندادند [چون به نظر ایشان در وضعیت بی هوشی، تقلید مقلدینشان دچار اشکال می شد] از این رو به پزشکان معالج فرمودند: 
هر گاه من مشغول قرائت سوره مبارکه انعام شدم، شما مشغول عمل شوید من توجه ام به قرآن است و در این صورت هیچ مشکلی پیش نمی آید. [ایشان آن چنان به قرآن توجه پیدا میکردند که احساس درد نمی کردند.] همان طور هم شد و با تمام شدن عمل جراحی، قرائت سوره مبارکه انعام نیز به پایان رسید!

امام علی (ع) و سخن با اهل قبور


امام علی علیه ‏السلام ـ عند رُجُوعِهِ مِن صِفِّینَ و إشرافِهِ على القُبُورِ بظاهِرِ الکُوفَةِ ـ : یا أهلَ الدِّیارِ المُوحِشَةِ ، و المَحالِّ المُقفِرَةِ ، و القُبورِ المُظلِمَةِ ، یا أهلَ التُّربَةِ ، یا أهلَ الغُربَةِ ، یا أهلَ الوَحدَةِ ، یا أهلَ الوَحشَةِ ، أنتُم لَنا فَرَطٌ سابِقٌ ، و نَحنُ لَکُم تَبَعٌ لاحِقٌ ، أمّا الدُّورُ فَقَد سُکِنَتْ ، و أمّا الأزواجُ فَقَد نُکِحَتْ ، و أمّا الأموالُ فَقَد قُسِمَتْ . هذا خَبَرُ ما عِندَنا فَما خَبَرُ ما عِندَکُم ؟

ـ ثُمَّ التَفَتَ إلى أصحابِهِ ـ فقال :

أما لَو اُذِنَ لَهُم فی الکَلامِ لأَخبَرُوکُم أنَّ خَیرَ الزّادِ التَّقوى    نهج البلاغه


ترجمه حدیث :

امام على علیه ‏السلام در بازگشت از صفّین و هنگام نزدیک شدن به گورستان کوفه فرمود :


اى ‏خفتگان خانه‏ هاى تنهایى، و جاهاى خشک و خالى، و گورهاى ظلمانى! اى خاک ‏نشینان، اى ساکنان دیار غربت، اى تنهاشدگان، اى بى همدمان! شما پیش از ما رفتید و ما نیز در پى شما آمده به شما خواهیم پیوست . اما خانه‏ هایتان! دیگران در آن سکونت گزیدند؛ اما زنانتان! با دیگران ازدواج کردند و اما اموال شما! در میان دیگران تقسیم شد! این خبرى است که ما داریم؛ حال شما چه خبر دارید؟ امام سپس رو به یاران خود کرد و فرمود : بدانید که اینان اگر اجازه سخن گفتن داشتند، به شما خبر مى‏ دادند که : بهترین ره توشه، تقوا است .

عصبانیت امام از غیبت

 

زهرا مصطفوی (دختر امام): امام از همان دوران که ما بچه بودیم خیلی به دنبال اینکه ما را نصیحت کنند نبودند؛ یعنی عملاً ما می‏فهمیدیم که چی خوب است و چی بد است. یعنی عمل ایشان و رفتارشان برای ما طبیعتاً سرمشق بود، در عین حال از همان آغاز خیلی جدی بودند الان درمقابل کوچکترین فعل حرام چنان غضبناک می‏شوند که در مقابل نظام پهلوی، به همان تندی که اغلب شما شنیده‏ اید. ما در اتاق نشسته بودیم و یکی از بستگان یک خانمی بود که آهسته به من گفت: «فلان کس من که وارد شدم تواضع نکرد» یک مرتبه دیدم آقا با شدت ناراحتی رو کردند به ایشان و گفتند: «شما نمی‏دانید خدا اینجاست؟ فضای اینجا الان حرام است و نشستن اینجا الان حرامه!» اصلاً آنقدر امام منقلب شدند که من برای حالشون نگران شدم. خود آن خانم گفتند: «من حرفی نزدم، من فقط گفتم جلوی من تواضع نکردند» امام گفتند: «شما بله! شما نمی‏دانید و یادتان می‏رود اما خدا یادش است غیبته! این غیبته!» در مقابل فعل حرام خیلی ایشان ناراحت و برآشفته می‏شوند و در انجام دادن عمل واجب هم خیلی جدی و محکم‏ اند. اما در مقابل به مستحبات زیاد کار ندارند. که حالا شما چرا انجام دادید یا ندادید؟ از این حرفها ندارند. در نتیجه خیلی اهل نصیحت نیستند مگر در چند مورد، آن هم به خصوص در مورد غیبت بود که من دیدم حتی یک بار ایشان همه اهل خانه را صدا کردند و گفتند «من میل داشتم که چیزی را برای شما بگویم» و مثل اینکه ایشان منتظر فرصت بودند، تا یک بار همما جمع باشیم. گفتند: «می‏خواهم بگویم شما می‏دانید غیبت چقدر حرامه؟» ما گفتیم «خب بله!» گفتند «شما می‏دانید آدم کشتن عمدی چقدر گناه دارد؟» گفتیم «بله!» گفتند: «غیبت بیشتر!» و گفتند: «شما می‏دانید فعل نامشروع و عمل خلاف عفت چقدر حرامه؟» گفتیم: بله! گفتند: «غیبت، بیشتر است» بعد یکی یکی شمردند و گفتند: «غیبت مثل گوشت برادر مرده جویدن است. سعی کنید که غیبت نکنید» بعد شروع کردند به نصیحت در مورد اینکه غیبت چقدر حرام است. اصولاً ایشان روی مسأل? غیبت خیلی تأکید می‏کردند.