داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

مسجد مهمان کش


در اطراف شهر ری مسجدی بود که هر کس پای در آن می‌گذاشت، کشته می‌شد. هیچکس جرأت نداشت پا در آن مسجد اسرارآمیز بگذارد. مخصوصاً در شب هر کس وارد می‌شد در همان دم در از ترس می‌مرد. کم کم آوازة این مسجد در شهرهای دیگر پیچید و به صورت یک راز ترسناک در آمد. تا اینکه شبی مرد مسافر غریبی از راه رسید و یکسره از مردم سراغ مسجد را گرفت. مردم از کار او حیرت کردند. از او پرسیدند: با مسجد چه کاری داری؟ این مسجد مهمان‌کش است. مگر نمی‌دانی؟ مرد غریب با خونسردی و اطمینان کامل گفت: می‌دانم، می‌خواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حیرت‌زده گفتند : مگر از جانت سیر شده‌ای؟ عقلت کجا رفته؟ مرد مسافر گفت: من این حرفها سرم نمی‌شود. به این زندگی دنیا هم دلبسته نیستم تا از مرگ بترسم. مردم بار دیگر او را از این کار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فایده نداشت.

 

ادامه مطلب را ببینید

ادامه مطلب ...