داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

استخاره بد آمد


قضا شدن نماز صبح


مردی تصمیم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق علیه السّلام که رسید درخواست استخاره ای کرد، استخاره بد آمد، آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت اتّفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد
امّا از آن استخاره در تعجّب بود پس از مسافرت خدمت امام صادق علیه السّلام رسید و عرض کرد:
یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل خدمت شما رسیدم برایم استخاره کردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراوانی کردم به من خوش گذشت

امام صادق علیه السّلام تبسّمی کرد و به او فرمود: در سفری که رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدار شدی که آفتاب طلوع کرد... و نماز صبح تو قضا شده بود؟

عرض کرد : آری .

حضرت علیه السّلام فرمود :

اگر خداوند دنیا و آنچه را که در دنیاست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد.


 با این حساب، چه خسارتی کرده ایم، ما آخرالزمانی ها

بخشش حیرت آور علی (ع)

چه شمشیر زیبایی

جنگ سختی شروع شده بود.صدای به هم خوردن شمشیر ها برای لحظه ایی قطع نمی شد. حلا سرداران و سربازان در سپاه تن به تن می جنگیدند. یک سپاه حق بود و دیگری باطل.ابری از غبار روی بیابان مثل چادری بزرگ سایه افکنده بود.اسب ها شیهه می کشیدند و دنبال هم می دویدند.در آن میان امام علی ( ع) با شجاعت شمشیر می زد و گاه دور خودش می چرخید و حریف می طلبید.ناگهان دشمنی فریاد زد : ای علی چه شمشیر زیبایی داری! کاش آن را به من می بخشیدی! و بلند خندید و سرش را به سویی دیگر چرخاند تا حریف پیدا کند که سایه ایی در پشت سرش دید.علی ( ع) بود که به او لبخند می زد. امام شمشیر خود را در مقابل او گرفته بود و گفت: بگیر٬ این شمشیر را به تو بخشیدم!

مرد نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد.رنگش پرید و عرق سردی بر پیشانی اش نشست. می دانست امام از روی دوستی شمشیرش را به سویش دراز کرده است. مرد عقب عقب رفت. امام هنوز لبخند می زد.مرد پرسید: از تو تعجب می کنم که می خواهی در چنین هنگامی شمشیرت را به من هدیه کنی!

علی ( ع) گفت‌ : ( اِنَّکَ مَدَدَّتَ یدُالْمَسْئَلَة اِلَی وَ لَیسَ مِنَ الْکَرَمِ اَنْ یرُدُّ السّائِل )

مگر نه این است که تو دست خواهش به سوی من دراز کردی. از جوانمردی به دور دیدم که تو را محروم کنم!

مرد طاقت نیاورد و بی اختیار دوید و خودش را به پاهای علی انداخت.پاهایش را بوسید و با بغض گفت: من به دین شما ایمان اوردم. حتما دین شما است که خوبی را به شما یاد داده است. من بنده ی چنین دینی هستم. و مسلمان شد و سپس به سپاه امام علی پیوست.


منبع با برخی تغییرات نگارشی : مناقب ابن شهراشوب: 87/2، -  بحار الأنوار: 69/41.

تجارت با خدا


شخصی بسیار مقروض شده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند .. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند ، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. .. تو را که این همه گفت و گوی است بر دَرمی،چگونه از تو توقع کند کَسی کَرمی؟ .. تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجتی آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ .. شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول امده است به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. .. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ .. تاجر  گفت: آن معامله با یک تاجر بود و این معامله با خدا...! .. در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است. 

گذشت کنیم


کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت 

زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول بود شبی از شبها روباهی وارد گنم مزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد

پیرمردکینه روباه را به دل گرفت
بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد.
مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد.

روباه شعله وردر مزرعه به اینطرف وآن طرف میدوید وکشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد.


وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم


باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت


بهتر است ببخشیم و بگذریم



Image result for ‫عفو و گذشت‬‎

روباه و شتر


15589961_1665502266809107_16593771000103

روباهی از شتری پرسید: «عمق این رودخانه چه اندازه است؟»

شتر جواب داد: « تا زانو»

ولی وقتی روباه داخل رودخانه پرید، آب از سرش هم گذشت

و همین طور که دست و پا می‌زد به شتر گفت:

«تو که گفتی تا زانو! »

شتر جواب داد:

« بله، تا زانوی من، نه زانوی تو »


هنگامی که از کسی مشورت می‌گیریم یا راهنمایی می‌خواهیم باید شرایط طرف مقابل و خود را هم در نظر بگیریم.

لزوما" هر تجربه‌ای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست.


این هم میگذرد


ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ،

ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﮐﻪ ﺑﻪﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ "
.ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ می ﻔﺮﻭﺧﺘﻢ ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪﺍﻡ.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭼﺮﺍ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ﮔﻔﺖ ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ…

خدا کجاست ؟



مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.


در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.


آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.


وقتی به موضوع « خـــــــــــــدا » رسیدند 

آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.

مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.

به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟

بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟

اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد.

نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

 مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.

آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.


به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید


با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.


ظاهرش کثیف و ژولیده بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:

می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم.

من همین الان موهای تو را کوتاه کردم...


مشتری با اعتراض گفت: نه!


آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است،


با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.


آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند!

 موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تائید کرد: دقیقاً !

نکته همین است.

خـــــــــــدا هم وجود دارد!


فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.


برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

کوک چهارم

افسران - فرصت کوک چهارم!
شخصی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می برد.

کفاش نگاهی به کفش کرده می گوید: این کفش سه کوک می خواهد و اجرت هر کوک ده تومان می شود که درمجموع خرج کفش می شود سی تومان...

مشتری قبول می کند پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد و کفش تعمیر شده را تحویل بگیرد...

کفاش دست به کار می شود.

کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام ...

اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش کفشتر خواهد شد...

از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزند...

او میان نفع و اخلاق و میان دل و قاعده توافق مانده است...

یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست...

اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده. اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده...

اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون جلو رفته اما

اگر بزند صدای عشق او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد...

دنیا پر از فرصت کوک چهارم است و من و تو کفاش های دو دل...

سنگ را از سر راه برداریم


در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد

و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد !
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند . بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد .
حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و . . .
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت !
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد ، بارهایش را زمین گذاشت
و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد .
ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود
، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد .
پادشاه درآن یادداشت نوشته بود :
هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد .

خدا می بیند


پدری فرزند خود را خواند

دفتر مشق او را که بسیار تمیز و مرتب بود نگاه کرد و گفت:
فرزندم چرا در این دفتر کلمات زشت و ناپسند ننوشتی و آن را کثیف نکردی؟
پسر با تعجب پاسخ داد:
چون معلم هر روز آن را نگاه می کند و نمره می دهد.
پدر گفت: دفتر زندگی خود را نیز پاک نگاه دار، چون معلم هستی
هر لحظه آن را می نگرد و به تو نمره می دهد.
ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری
سوره: علق آیه: ۱۴
« آیا انسان نمی داند که خدا او را می بیند »