ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
حجت الاسلام علی بهجت فرزند عارف بینظیر عالم حضرت آیت الله محمدتقی بهجت رحمه الله علیه نقل میکند:
"در جریان درست کردن قفسه کتابهای ایشان(پدر)، دستم زیر قفسه فلزی کتاب
رفت و عصب آن قطع شد و تا استخوان برید. در بیمارستان دستم جراحی شد و آن
را بخیه کردند. بعد از گذشت چهار پنج ماه دستم خیلی درد گرفت و به تدریج
درد آن شدت یافت و من نگران شده بودم ولی در این باره به پدرم چیزی نگفتم
چون نگران میشدند و تاکید میکردند که همان ساعت به پزشک مراجعه کنم و
مرتب از آن میپرسیدند. دو سه روز از این ماجرا گذشت. یک روز هنگامی که
پدرم از حرم امام رضا علیه السلام به دفتر برگشته بودند در حالی که من
حواسم متوجه کارم بود، ایشان مطلبی را گفتند که شنیدم ولی توجه نداشتم. نیم
ساعت بعد جمله پدرم به یادم افتاد. آنچه از آن در ذهنم مانده بود، این
بود: این طور برایم مکشوف... و بعد کلمه مکشوف را نیمه رها کردند و
فرمودند: معلوم شد که اگر کسی جایی از بدنش را که درد میکند به هر مکانی
از حرم امام رضا علیه السلام بمالد یا دستش را به حرم بمالد و به موضع درد
بکشد و این کار را تکرار کند، دردش برطرف میشود. هنگامی که این جمله یادم
آمد با خود گفتم: نکند مخاطب ایشان در آن سخن، خود من بودم! لذا بلافاصله
در دفترم یادداشت کردم که آقا چنین مطلبی را به من فرمودند. روز بعد به حرم
مشرف شدم و دست خودم را به حرم مالیدم. این کار را روز بعد هم تکرار کردم.
درد دستم بهبود یافت و تاکنون هم دیگر درد نگرفته است. تاکید میکنم که
ایشان مطلقا از درد دست من خبر نداشت چون اگر خبر داشت مرتب پیگیری
میکرد."
کاروانی از سرخس به قصد زیارت امام رضا علیه السلام راه افتاد. چاووشی خوانها شروع کردند به چاووشی خواندن.
پیرمرد نابینائی کنار جمعیت ایستاده بود . وقتی فهمید کاروان به سوی مشهد می رود، شروع کرد به گریه کردن . گفتند : چرا گریه می کنی ؟ گفت : دوست دارم تا همراه این کاروان به زیارت مولایم بروم.
با رئیس کاروان صحبت کردند و قبول کرد تا پیرمرد نابینا را همراه خود ببرند.
کاروان حرکت کرد و به مشهد آمدند و زیارت کردند و برگشتند.
در راه برگشت ، در اولین کاروانسرائی که استراحت داشتند چند تن از جوانانی که در این کاروان بودند تصمیم گرفتند تا این پیرمرد نابینا را اذیت کنند.
هر کدام از آن جوانها کاغذ سفیدی در دست گرفتند و به پیرمرد نابینا گفتند : این کاغذها امان نامه آتش جهنم است که از طرف امام رضا علیه السلام در حرم به ما دادند . آیا به تو این امان نامه را دادند ؟
پیر مرد شروع کرد به گریه کردن و گفت : من چقدر روسیاهم که آقا به من امان نامه ندادند.
جوانها چون حالت غمزده آن پیرمرد را دیدند از کار خود پشیمان شدند و گفتند : ما دروغ گفتیم . خواستیم کمی با اذیت کردن تو بخندیم . اما پیرمرد قبول نکرد و بر گریه خود افزود.
هر کاری کردند ساکت نشد و باورش شد که همه اهل کاروان امان نامه گرفتند به جز او.
گفت : راه مشهد را نشانم دهید تا بروم و امان نامه بگیرم . هر کاری کردند نتوانستند سد ّ راه او شوند.
پیرمرد عصا زنان به طرف مشهد حرکت کرد. ساعتی نگذشت که برگشت در حالیکه کاغذ سبز رنگی در دست داشت.
اهل کاروان سوال کردند : چرا برگشتی ؟ گفت : مولای ما خیلی مهربان و رئوف است . وقتی گریه کنان به سوی مشهد می رفتم شنیدم صدائی که میگفت : نیازی نیست به مشهد بیائی . ما خودمان امان نامه ات را آوردیم.
وقتی به آن کاغذ سبز رنگ نگاه کردند ، دیدند نوشته است :
هذا امان ٌ من النار و انا علی ابن موسی الرضا ابن رسول الله
ماخذ : کتاب کرامات الرضویه نوشته حاج شیخ مهدی واعظ خراسانی