داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

رهنمود امام رضا به شتربان



از مدینه تا خراسان شتربان امام بود.


مردی از روستاهای اصفهان. سنی مذهب. به خراسان که رسیدند امام کرایه شان را داد.


رو کرد به امام و عرضه داشت :


"پسرپیامبر ! دست خطی بدهید برا ی تبرک با خودم ببرم اصفهان ."


امام برایش نوشتند:


"دوست آل محمد باش ،هر چند خطاکار باشی.


دوستان و شیعیان ما را دوست بدار هر چند آنها هم خطا کار باشند."

عقربی که مامور بود !

یک عقرب جان زایران حسینی(ع) را در مسیر کربلا نجات داد.
به گزارش گروه فرهنگی مشرق به نقل از خبرگزاری المدینة نیوز، زائران ایرانی که امسال در مسیر عشق حسینی حرکت می کردند، گزارش دادند: یک زن که به نظر می رسید خسته است، برای استراحت وارد یکی از خیمه‌ها شد و در خواب عمیقی و طولانی فرو رفت.
 
طولانی شدن خواب این زن باعث شد تا دیگران را متوجه خودش کنند. به همین دلیل به سمت زن آمدند و او را صدا زدند اما جوابی نداد و اینگونه متوجه شدند که وی مرده است و در کنارش عقربی را پیدا کردند که آن نیز مرده بود. گوئیا که این زن توسط نیش همان عقرب مرده باشد.
 
زنان وقتی تلاش می کردند که جسد وی را به خیمه کناری ببرند، احساس کردند که جسم عجیبی در وسط بدن زن است. وقتی لباس وی را کنار زدند یک کمربند انفجاری دیدند که به دور کمرش بسته شده بود.
 

نیروهای امنیتی خود را به محل رساندند و به راحتی و بدون هیچ تلفاتی بمب کمری را خنثی کردند.


شفا با خاک عزاداران حسینی

چشمانی که با گِلِ عزای امام حسین(ع) شفا یافت!


IMAGE635193742360971236.jpg

آیت الله بروجردی علت دارا بودن چنین نعمتی را چنین نقل فرموده اند: در یکی از سال ها که در بروجرد بودم به چشم درد عجیبی مبتلا گردیدم که بسیار مرا نگران ساخته بود و از سوی دیگر معالجه پزشکان نیز سودی نمی کرد و درد چشمان من هر روز بیشتر می گردید تا اینکه ایام محرم فرا رسید.

در ایام محرم آیت الله فقید، دهه اول محرم را روضه داشتند و دسته های مختلف نیز در این عزاداری شرکت می نمودند. یکی از دسته هایی که در روز عاشورا به منزل آقا وارد شده بود، هیئت گِل گیرها بودند که نوعا شامل سادات، اهل علم ومحترمین می شدند، که به علت پوشانیدن تمام بدت خود با گِل، بدین نام معروف شده بودند.

این دسته در حالی که هر یک حوله سفیدی به کمر بسته و سر و سینه خود را گِل آلود کرده بودند و با سوز و گدازی فراوان به نوحه خوانی می پرداختند، آن روز را تا ظهر عزاداری کردند.

آیت الله بروجردی در ادامه بیان می فرمایند، هنگامی که این دسته مشغول عزاداری و خواندن نوحه های غریبانه ای بودند، من هم در گوشه ای نشسته و آهسته آهسته اشک می ریختم و در این بین هم مقداری گِل از روی پای یکی از همین افراد گِل گیر برداشته و بر روی چشم های ملتهب و ناراحتم کشیدم و ناگاه متوجه گردیدم به برکت همین توسل چشمانم شفا یافته است و تا امروز علاوه بر اینکه مبتلا به چشم درد نشده ام، از نعمت بینایی کامل نیز برخوردارم و به برکت امام حسین (ع) احتیاج به عینک هم ندارم.

البته باید به این نکته نیز اشاره کرد با توجه به اینکه در سال های آخر عمر آیت الله بروجردی تمام قوای جسمانی ایشان تحلیل رفته بود، با این وجود تا آخرین ساعات زندگی تنها به برکت ذره ای از گِل مجلس عزای سید الشهدا(ع) از بینایی کامل برخوردار بودند.


منابع:

1-رجالی تهرانی، علیرضا. آثار و برکات سید الشهدا(ع): 117.
2-محمدی اشتهاردی، محمد. امام حسین (ع) آفتاب انقلاب اسلامی: 288.
3-علاقه مند تبریزی، محمدعلی. چهارده معجزه از چهارده معصوم: 60.


چهارصد حکمت در 8 پند

پندهایی از لقمان حکیم به فرزندش!

 

پند لقمان حکیم به فرزند:

 

ای جان فرزند،

 هزار حکمت آموختم که از آن چهارصد حکمت انتخاب کردم

 و از آن چهارصد هشت کلمه برگزیدم که جامع کلمات است.


دو چیز را هرگز فراموش مکن:

1- خدا را 2- مرگ را.


دو چیز را همیشه فراموش کن:

 1- به کسی خوبی کردی 2- کسی به تو بدی کرد.


به  مجلسی وارد شدی زبان نگهدار،


 به سفره ای وارد شدی شکم نگهدار،


 به خانه ای وارد شدی چـشم نگهـدار،


 به نمـاز ایستـادی دل نـگـهـدار..

 

                                                           

خدای راه گشا


یوسف می دانست تمام درها بسته هستند

اما به خاطر خدا حتی به سوی درهای بسته دوید...

و تمام درهای بسته برایش باز شد

اگر تمام درهای دنیا به رویت بسته بود

بدو

چون خدای تو و یوسف یکی ست ...

مالک اشتر و رفتار علوی


امام على علیه السلام داراى جاذبه هاى عجیبى بود، و دوست و دشمن ، مسلمان و کافر را جذب مى کرد، تا جایى که کسانى در این راه دست خود را قطع مى کردند، و از آئین خود منصرف گردیده ، آئین بحق على علیه السلام  را مى پذیرفتند.

روزى على علیه السلام کنیزى را دید که محزون و گرایان است ، و چون از علتش پرسید، جواب داد: صاحبم مرا براى خرید گوشت مأمور ساخت ، و چون گوشت را خریدم مورد پسند وى واقع نشد، لذا آن را برگرداندم ، دوباره قصاب گوشت را عوض کرد و گفت : چنانچه بار دیگر بیاورى عوض نمى کنم ، ولى صاحبم این گوشت را نیز نپسندید، نمى دانم چه کار کنم ؟

حضرت فرمودند: من حاضرم تو را به پیش صاحبت ببرم ، و از او تقاضا کنم که آزارت ندهد، و یا از قصاب بخواهم گوشت را براى بار دوم عوض ‍ کند، کدام را انتخاب مى کنى ؟

به درخواست کنیز آن حضرت به مغازه قصابى وارد شد، و از قصاب خواست که گوشت را عوض کند، و یا معامله را اقاله نماید ( وجنس را پس بگیرد).

قصاب امیرالمۆمنین علیه السلام را نمى شناخت ، و لذا مشتى بر سینه آن حضرت زد و گفت : برو بیرون به شما مربوط نیست !!

على علیه السلام با آن همه توان و شجاعت و قدرتى که داشت ، مشت قصاب را تحمل کرد و چیزى به او نگفت !! و کنیز را به خانه اش برگرداند، و به ارباب سفارش کرد که وى را آزار ندهد.

چون صاحب کنیز، مولاى متقیان را شناخت ، کنیز را به شکرانه تشریف آوردن آن حضرت آزاد ساخت .

ولى از سوى دیگر چون مردم ، آن حضرت را هنگام وارد شدن به مغازه قصابى دیده بودند، لذا به سراغش آمدند و گفتند: امیرالمۆمنین چه شد و کجا رفت ؟


قصاب که مردى غریب و از عاشقان مولا بود، و اساسا براى دیدار آن حضرت به کوفه آمده بود، ولى على علیه السلام هنگام ورود وى به کوفه ، در مسافرت به سر مى برد، جواب داد: من کجا و على کجا؟ من که مدتها است که در انتظار على هستم.

گفتند: همان عربى که با کنیز گریان وارد مغازه ات شد على علیه السلام بود!!

قصاب که دید که به چه بزرگوارى جسارت کرده است ، گرفتار غم و اندوه شدیدى شد، و لذا دستش را با ساطور قصابى قطع کرده و بى هوش ‍ افتاد!!

على علیه السلام چون از این جریان آگاه گشت بر بالین قصاب آمده ، و دست قطع شده را از زمین برداشت ، و بلافاصله آن را در جاى خود قرار داد، و از خدا خواست سلامتى را به وى برگرداند، در نتیجه دست قطع شده به برکت انفاس ملکوتى آن حضرت خوب شد. (1)

نظیر این جریان با کمى تفاوت در مورد بقالى پیش آمد، که حضرت در شفاعتش از کنیزى مشت او را نیز تحمل کرد.

امام على علیه السلام نه تنها در اخلاق و برخورد نمونه بود، و اسلام در وجود او تجسم پیدا مى کرد، بلکه به هر موضوعى در وجود او بنگریم ، وى همانند رسول خدا اسوه و الگو بود، در عدالت ، ایثار، اخلاص ، سوز و مسۆ ولیت ، جوانمردى و همه سیماى واقعى قرآن و اسلام بود، و لذا جاذبه داشت ، و دوست و دشمن در برابر وى خاضع بودند.

*     *     *     *     *

این اخلاق الهی امام، همواره الگویی شایسته برای شیعیان حقیقی آن حضرت بوده است. چنانکه مالک اشتر سردار شجاع و بی بدیل لشگر علی علیه السلام که در همه چیز از امام خود پیروی می کرد، روزی در کوفه در بازار عبور می کرد، یکی از بازاریان او را نشناخت، به خیال این که یک دهاتی فقیری عبور می کند، مقداری ته مانده سبزی را به سوی او پرتاب کرد، و از تلخ کاری خود خندید. مالک بی آن که سخنی بگوید از آنجا عبور کرد.


 مردی به آن بازاری گفت: آیا این شخص را نشناختی؟

او گفت: نه.

آن مرد گفت:  او مالک اشتر، سردار بزرگ سپاه علی بود.

بازاری با شنیدن این سخن ترسان و لرزان به دنبال مالک شتافت، تا به محضرش رسیده عذرخواهی کند. دید مالک وارد مسجد شد و به نماز ایستاد، بازاری پس از نماز نزد مالک آمد و با کمال فروتنی به عذرخواهی پرداخت. مالک گفت:

«سوگند به خدا به مسجد نیامدم مگر برای این که دعا کنم تا خدا تو را بیامرزد و اصلاح کند.» (2)

این رأفت اسلامی، و برخورد بزرگوارانه و عفو و گذشت شاگرد برجسته و دست پرورده امیرمۆمنان، نشان می دهد که شاگردان و شیعیان علی علیه السلام باید در هر حال و مقام خصلت عفو و بخشش را از یاد نبرند.

..........................................

پی نوشت:

1) بحارالانوار، ج 41، ص 48.

2) همان، ج 42، ص 157.

پایان دوستی بخاطر غیبت

شاید کسی گمان نمی برد که آن دوستی بریده شود و آن دو رفیق که همیشه ملازم یکدیگر بودند، روزی از هم جدا شوند. مردم یکی از آنها را بیش از آن اندازه که به نام اصلی خودش بشناسند به نام دوست و رفیقش ‍ می شناختند. معمولاً وقتی که می خواستند از او یاد کنند، توجه به نام اصلیش نداشتند و می گفتند: رفیق ....
آری او به نام رفیق امام صادق معروف شده بود، ولی در آن روز که مثل همیشه با یکدیگر بودند و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند، آیا کسی گمان می کرد که پیش از آنکه آنها از بازار بیرون بیایند، رشته دوستیشان برای همیشه بریده شود؟!
در آن روز او مانند همیشه همراه امام بود و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند. غلام سیاه پوستش هم در آن روز با او بود و از پشت سرش حرکت می کرد. در وسط بازار، ناگهان به پشت سر نگاه کرد، غلام را ندید. بعد از چند قدم دیگر، دو مرتبه سر را به عقب برگرداند، باز هم غلام را ندید. سومین بار به پشت سر نگاه کرد، هنوز هم از غلام که سرگرم تماشای اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود خبری نبود. برای مرتبه چهارم که سر خود را به عقب برگرداند، غلام را دید، با خشم به وی گفت :مادر فلان! کجا بودی؟!!.
تا این جمله از دهانش خارج شد، امام صادق به علامت تعجب، دست خود را بلند کرد و محکم به پیشانی خویش زد و فرمود:سُبْحانَ اللّه ! به مادرش دشنام می دهی؟ به مادرش نسبت کار ناروا می دهی؟! من خیال می کردم تو مردی باتقوا و پرهیزگاری . معلوم شد در تو، ورع و تقوایی وجود ندارد .
یابن رسول الله! این غلام اصلاً سندی است و مادرش هم از اهل سند است. خودت می دانی که آنها مسلمان نیستند. مادر این غلام یک زن مسلمان نبوده که من به او تهمت ناروا زده باشم!
مادرش کافر بوده که بوده . هر قومی سنتی و قانوی در امر ازدواج دارند. وقتی طبق همان سنت و قانونی رفتار کنند، عملشان زنا نیست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمی شود.
امام بعد از این بیان به او فرمود:دیگر از من دور شو.
بعد از آن، دیگر کسی ندید که امام صادق با او راه برود تا مرگ بین آنها جدایی کامل انداخت.



محراب شهادت

وقتی محراب کوفه گریست
·٠•●

هنگامی که آن حضرت وارد محراب مسجد شد و مشغول خواندن نماز گردید و سر از سجده اول برداشت، نخست شبیث بن بجره با شمشیر برّان بر وی هجوم آورد، ولیکن شمشیرش به طاق محراب اصابت کرد و پس از او، عبدالرحمن بن ملجم مرادی فریادی برداشت: و شمشیر خویش را بر فرق نازنین حضرت علی(ع) فرود آورد و سر مبارکش را تا به محل سجده گاهش شکافت.

حضرت علی(ع) در محراب مسجد، افتاد و در همان هنگام فرمود: بسم الله و بالله و علی ملّه رسول الله، فزت و ربّ الکعبه؛ سوگند به خدای کعبه، رستگار شدم.