داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

بهشت پاداش پاک کردن مال از حرام


Untitled.jpg

در جلد پنجم کتاب فروع کافی  آمده است :
شخصی از کارمندان دستگاه بنی امیه و درعین حال از طرفداران امام صادق(ع) بود.
این شخص دوستی داشت که با امام صادق رابطه داشت و از او خواهش کرد که ترتیب ملاقاتش را با امام بدهد تا با امام دیداری داشته باشد . وقتی امام اجازه‌ی ملاقات را به این فرد داد ، به خدمت امام رسید . به امام عرض کرد که مدتی را در دستگاه طاغوت گذرانده و وضع مالی خوبی به دست آورده است و از امام خواست که مال او را حلال کند .
 امام صادق فرمودند: توبه و حلال شدن مال شما به این است که آن چه از حرام به دست آورده‌ای ، حتی لباسی را که در تن داری ، بدهی.
توبه کسی که مال حرامی را به دست آورده این نیست که گریه کند ، یا گنبد مساجد را کاشی کند یا این که شب‌های جمعه دعای کمیل بخواند ویا برای امام حسین (ع) و اهل بیت خرج کند ، توبه تنها اشک نیست ، البته نشانه‌ی پشیمانی می‌باشد ولی ندامت خالی فایده‌ای ندارد.
مالی که از رشوه و ظلم به مردم جمع آوری شود، حرام است.
امام صادق به این جوان فرمود: اگر این گونه توبه کند،خود حضرت،بهشت را برایش ضمانت می کند.
 جوان نیز پذیرفت وتمامی اموالی را که صاحبان آن‌ها را می‌شناخت به صاحبانشان برگرداند و با اجازه‌ی امام اموالی که صاحبان آن‌ها را نمی ‌شناخت ، از طرف آنها صدقه داد تا جایی که حتی لباس خود را نیز تحویل داد و از شغلش استعفا داد .
بعد ازمدتی این شخص بیمار شد و در موقع احتضار به دوستش گفت: که امام صادق به وعده‌ی خود عمل کرد و من جایگاه خود را در بهشت می بینم .


لقمه ی حرام چه اثری دارد؟
پیامبر خدا صلى‏ الله ‏علیه و ‏آله و سلّم :
أطِبْ کَسبَکَ تُستَجَبْ دَعوَتُکَ ،فإنَّ الرّجلَ یَرفَعُ اللُّقْمَةَ إلى فیهِ (حَراما )
 فما تُستَجابُ له دَعوَةٌ أربَعینَ یوما .

در آمدت را پاک کن تا دعایت مستجاب شود؛
 زیرا هرگاه آدمى لقمه [حرام ]به دهان خود ببرد ،
 تا چهل روز دعایى از او پذیرفته نمى‏ شود .

کما فی بحار الأنوار : 93 / 358 / 16 .
مکارم الأخلاق : 2 / 20 / 2045 منتخب میزان الحکمة : 196

ارزش انسان به چیست ؟


خاطره ای خواندنی از علامه محمدتقی جعفری

علامه محمد تقی جعفری ره میگفتند:
برخی ازجامعه شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تاپیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند.
موضوع این بود:
ارزش واقعی انسان به چیست؟
برای سنجش ارزش بسیاری ازموجودات،معیار خاصی داریم.
مثلا معیار ارزش طلا به وزن و عیار آنست.معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیت آنست.معیار ارزش پول پشتوانه آنست؛
اما معیار ارزش انسانها درچیست؟
هر کدام ازجامعه شناسان،سخنانی گفته و معیارهای خاصی ارایه دادند.
هنگامی که نوبت به بنده رسید،گفتم:
اگر میخواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد،ببینید به چه چیزی علاقه دارد و
به چه چیزی عشق میورزد.
کسیکه عشقش یک آپارتمان 2طبقه است،در واقع ارزشش بمقدار همان آپارتمان است. کسیکه عشقش ماشینش است،
ارزشش بهمان میزان است.
اما کسیکه عشقش خدای متعال است،
ارزشش به اندازه خداست.
علامه فرمودند:
من این مطلب را گفتم و پایین آمدم.
وقتی جامعه شناسان سخنان من را شنیدند،
برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند
و کف زدند.
هنگامیکه تشویق آنها تمام شد،
من دوباره بلند شدم و گفتم:
عزیزان،این کلام ازمن نبود،
بلکه از شخصی بنام علی علیه السلام است.

زبان پاک

خداوند به حضرت موسی فرمود: با زبانی دعا کن که

با آن گناه نکردی ، تا دعایت مستجاب شود.

 حضرت  پرسید چگونه؟

به او گفته شد: به دیگران بگو برایت دعا کنند

 چون تو با زبان آنها گناه نکرده ای!

 


normal_Avazak_ir-Love11392.jpg

بگذارید بمن توهین کنند !


siLshzed_535.jpg



7 تیر، سال روز شهادت آیة الله دکتر سید محمد حسینی بهشتی، 1360.

به مسجدی در شهر بافق رفته بودم که این خاطره را برایم تعریف کردند: این مسجد، دو در دارد؛ یکی از پشت شبستان به خارج راه دارد و دیگری در ورودی عادی است. آقای بهشتی قبل از شهادت، به شهر ما سفر کرد تا در این مسجد، سخنرانی کند. منافقین هم از شهرهای دیگر با مینی بوس و دیگر وسایل نقلیه، برای به هم زدن جلسه و دادن شعار علیه شهید بهشتی، آمده بودند. خوشبختانه چون جمعیت داخل مسجد، مملو از طرفداران وی بود، نتوانستند جلسه سخنرانی را به هم بزنند. بعد از سخنرانی به وی اصرار کردیم از در پشت شبستان خارج شود تا منافقین نتوانند بیشتر از این علیه وی شعار دهند؛ ولی او به صورت جدی گفت: نه، اینها این همه راه را برای همین آمده اند که علیه من شعار بدهند؛ بگذارید چند مرگ بر بهشتی هم در حضور خود من بگویند. 

فقیر و ثروتمند


روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

 

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:


عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.


ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.


حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

نماز را اول وقت بخوانیم



می گویند چرا شیعه نماز اول وقت نمی خواند.

* برادران عزیز، اول اذان همه کارها را تعطیل کنید.
اگر بازاری هستید، و نمی خواهید مغازه را ببندید،
داخل مغازه نماز بخوانید.
یکی از بازاری ها،
یک روز خودش در مغازه نماز می خواند
و شاگردش را به جماعت می فرستاد
و یک روز برعکس .
اگر نمازت را اول وقت بخوانی
خدا همه کارهایت را سر و سامان می دهد
و در ضمن خواندن، حضور قلب را هم رعایت کن.
باید حضور قلب را از خدا بخواهی.

** آیت الله سید عبد الهادی شیرازی قبل از تکبیره الاحرام،
عرضه می داشتند:
السلام علیک یا ابا عبد الله،
این هم در حضور قلب موثر است
. مطلب دیگر اینکه فکر کن آخرین نمازی است که می خوانی
، آن وقت شروع به نماز کن و این خیلی تاثیر دارد.

*** گویند شخصی که اهل روستا بود سه کار داشت:
یکی اینکه گندمش را به آسیاب داده بود برای آرد کردن،
و باید زود می گرفت،
دوم اینکه الاغش گم شده بود و باید دنبال آن می رفت
و سوم اینکه نوبت آب دادن زمینش بود و باید باغش را آب می داد،
و در همان حال دید وقت اذان است.
گفت حالا نماز را بخوانیم، خدا بزرگ است و توکل بر خدا کرد.
نماز را که خواند شخصی آمد و گفت:
فلانی گندم شما را آسیابان،
اشتباهاَ زودتر آرد کرده و من برایت آورده ام.
چون مشغول تعقیبات نماز شد،
شخصی سرش را داخل مسجد کرد و گفت:
باباجان چرا نیامدی باغت را آب بدهی، ما باغت را آب دادیم.
نماز دوم را که خواند خواست برود شخصی دیگر آمد و گفت:
این الاغ را دیدم که دارد می رود ، فهمیدم مال شما است، گرفتم و آوردم.

**** اگر سر ظهر پدرت تو را صدا بزند و تو همان موقع بگویی بله،
می گوید: بیا پدر جان کارت دارم.
ولی اگر بعد از ظهر بروی بگوئی:
پدر جان ظهر مرا صدا زدید، چکار داشتید؟
پدر می گوید: الان جواب می دهی. من ظهر تو را صدا زدم.
نماز هم چنین است
یعنی خداوند اول ظهر صدا می زند قد قامت الصلوة
ولی تو بعد بروی و بگوئی الله اکبر .....

خاک حسین (ع) شفاست

شیخ طوسی ( ره ) در امالی روایت کرده است: حسین بن محمد بن عبدالله از پدرش نقل می‏کند:


در مسجد مدینه مشغول نماز خواندن بودم، دو مرد عرب را دیدم که در یک طرف من نشسته ‏اند و مشغول صحبت هستند، یکی از آن دو به دیگری گفت: هیچ می‏دانی بر من چه گذشته است؟ در بدنم دردی به وجود آمده بود که هیچ یک از طبیب‏ ها نمی‏ توانستند مرض مرا تشخیص بدهند تا حدی که از خودم ناامید شدم، روزی پیرزنی به نام ام‏ سلمه که همسایه ما بود به خانه ما آمد و از حال من سؤال کرد و گفت: اگر من درد تو را دوا کنم چه می‏گویی؟ گفتم: غیر از این، آرزویی ندارم، آن زن پیر به خانه خود رفت و بعد از لحظاتی وارد منزل من شد و همراه خود ظرفی پر از آب آورد و گفت: این آب را بخور تا خوب شوی. گفتم: اشکالی ندارد، آن آب را خوردم و لحظه‏ ای از این جریان نگذشته بود که صحیح و سالم شدم و دردی را در بدن احساس نکردم. مدتی آن واقعه گذشت. دیگر اثری از آن مرض وجود نداشت. روزی آن پیرزن به خانه ما آمد، به او گفتم: ای ام سلمه! به من بگو آن چه شربتی بود که به من دادی و درد مرا برطرف کرد؟

 

80.jpg

 

پیرزن گفت: با این دانه تسبیح که در دست دارم، پرسیدم: این چه تسبیحی است؟ گفت: این تسبیح با خاک کربلا درست شده است، آن زن پیر دید که من خیلی عصبانی شده‏ام، از خانه ما بیرون رفت، هنوز  به خانه‏اش نرسیده بود که دوباره همان درد در من ظاهر شد و نمی‏توانستم از آن خلاص شوم و هیچ چیز نمی‏توانست درد مرا علاج کند، در این هنگام بود که مؤذن بالای مناره رفت و شروع کرد به اذان گفتن و من هم مشغول نماز شدم و بعد از آن متوجه نشدم که او کجا رفت و وضعیت من چگونه شد. (تحفة المجالس. )

 

 

 

منبع: کرامات حسینیه و عباسیه  ؛ موسی رمضانی‏ پور  نوبت چاپ: هفتم تاریخ چاپ: زمستان 1386 چاپ: محمد (ص) ناشر: صالحان صفحات 22 و 23


 

4.jpg

 

 

ای مهد پناه بی کسان درگاهت 

ای شهد شفاء محبّت دلخواهت

 

ای تربت پاک کربلای تو حسین 

درد همه را دوای درمانگاهت

خنده گل

غنچه ای خندید!!! 

*ولی باغ به این خنده گریست*

غنچه آن روز ندانست که آن گریه ز چیست 

باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل 

گریه ی باغ فزون تر شد و چون ابر گریست 

*باغبان آمد و گل ها را چید* 

رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود می رود عمر

ولی "خنده به لب" باید زیست
62123775177750791173.jpg

جوینده یابنده است


شاگردی از استـادش پرسیــد :

استــاد ، چکار کنم خواب امـام زمــان ارواحنافداه را ببینــم ؟

استــاد گفت : شب یــک غذای شور بخور ، آب نخور و بخواب !

شاگرد دستــور استــاد را اجرا کــرد و بــرگشت.

شاگرد : استــاد ، دیشب دائم خواب آب را می دیــدم.

خواب دیــدم بــر لب چاهی دارم آب می نوشم ، کنار نهر آبــی

در حال خوردن آب هستم،در ساحل رودخانــه ای مشغولِ . . . !

استــاد فرمـود : تشنــه آب بــودی خواب آب دیــدی

تشنــه امـام زمــان بشو تا خواب امـام را ببینــی . .