شخصی بسیار مقروض شده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند .. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند ، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. .. تو را که این همه گفت و گوی است بر دَرمی،چگونه از تو توقع کند کَسی کَرمی؟ .. تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجتی آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ .. شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول امده است به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. .. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ .. تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود و این معامله با خدا...! .. در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
1- روضه کافى ، ص 76.
منبع: آگاه شویم، حسن امیدوار، جلد اول.
کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت
زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول بود شبی از شبها روباهی وارد
گنم مزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد
پیرمردکینه روباه را به دل گرفت
بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم
گرفت از حیوان انتقام بگیرد.
مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه
بست و آتش زد.
روباه شعله وردر مزرعه به اینطرف وآن طرف میدوید
وکشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد.
وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم
باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت
بهتر است ببخشیم و بگذریم
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ،
ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید
با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.
من همین الان موهای تو را کوتاه کردم...
مشتری با اعتراض گفت: نه!
آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است،
با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
خـــــــــــدا هم وجود دارد!
فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد
و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد !
پدری فرزند خود را خواند
دفتر مشق او را که بسیار تمیز و مرتب بود نگاه کرد و گفت:
از شیخی پرسیدند: از این همه مراقبه و توجه به خدا چه به دست آورده ای؟
جواب داد: هیچ! اما بعضی چیزها را از دست داده ام؛
خشم، نگرانی و اضطراب، افسردگی، احساس عدم امنیت و ترس از مرگ...
همیشه با به دست آوردن نیست که حالمان خوب می شود
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟