داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

یاران علی (ع)



یکى از اصحاب امیرالمومنین (ع) در جنگ جمل به ایشان گفت: دوست داشتم برادرم این جا بود و میدید چگونه خداوند شما را بر دشمن پیروز نمود. او نیز خوشحال و به اجر و پاداش نایل میشد.

امام (ع) فرمود:
آیا قلب و فکر برادرت با ما بود؟

گفت : آرى !

امام (ع) فرمود: بنابراین او نیز در این جنگ همراه ما بوده است.
آنگاه افزود: نه تنها او بلکه آنها که در صلب پدران و در رحم مادرانشان هستند، اگر در این نبرد با ما هم فکر و هم عقیده باشند، همگى با ما هستند که به زودى پا به جهان گذاشته و ایمان و دین به وسیله آنان نیرو مى گیرد.
نهج البلاغه - خطبه 12

خدای راه گشا


یوسف می دانست تمام درها بسته هستند

اما به خاطر خدا حتی به سوی درهای بسته دوید...

و تمام درهای بسته برایش باز شد

اگر تمام درهای دنیا به رویت بسته بود

بدو

چون خدای تو و یوسف یکی ست ...

خدا کریم است ...

داستان آموزنده کریم خان زند با درویش ( داستان کریم واقعی)
 
درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد.

چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد.

کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.

کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟

درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.

آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟

کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟

درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.

چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.

خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته

و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد…

روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.

ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد

و گفت:

نه من کریمم نه تو.

کریم فقط خداست،

که جیب مرا پر از پول کرد

و قلیان تو هم سر جایش هست.

عبرت تاریخ

مـــــنتظران مــــهدی (عج) بــــه هـــوش بـــاشید
حــــسین (ع) را مـــــنتظرانش کـــشتند...
 
در جواب هل من ناصر ینصرنی
اگر یک لبیک یا حسین ع گفته بودند
کار به یالثارات الحسین ع نمیکشید ...


24873315820868983817.jpg