داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

قوت لایموت

حکایت


در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید


که روزی چه مایه طعام باید خوردن؟


گفت: صد درمسنگ ( حدود 250 گرم ) کفایت است.


گفت: این قدر چه قوت دهد؟


گفت: هذا المقدار یحملک و مازاد علی ذلک فانت حامله


یعنی اینقدر تو را برپای همی دارد و هر چه برین زیادت کنی تو حمال آنی.


خوردن برای زیستن و ذکر کــردن است

تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است


 گلستان سعدی

بهترین زندگی با سه پند

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
و سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی.
پسر لقمان گفت ای پدر! ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری، آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست .


f0qb_siqsyg_320.jpg

چهارصد حکمت در 8 پند

پندهایی از لقمان حکیم به فرزندش!

 

پند لقمان حکیم به فرزند:

 

ای جان فرزند،

 هزار حکمت آموختم که از آن چهارصد حکمت انتخاب کردم

 و از آن چهارصد هشت کلمه برگزیدم که جامع کلمات است.


دو چیز را هرگز فراموش مکن:

1- خدا را 2- مرگ را.


دو چیز را همیشه فراموش کن:

 1- به کسی خوبی کردی 2- کسی به تو بدی کرد.


به  مجلسی وارد شدی زبان نگهدار،


 به سفره ای وارد شدی شکم نگهدار،


 به خانه ای وارد شدی چـشم نگهـدار،


 به نمـاز ایستـادی دل نـگـهـدار..

 

                                                           

خدای راه گشا


یوسف می دانست تمام درها بسته هستند

اما به خاطر خدا حتی به سوی درهای بسته دوید...

و تمام درهای بسته برایش باز شد

اگر تمام درهای دنیا به رویت بسته بود

بدو

چون خدای تو و یوسف یکی ست ...

همسایه حسود و همسایه دانا

 همسایه حسود,داستان,داستانک

 روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد وپیش خود فکر کرداین بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را بازکرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت :

 ” هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند که از آن بیشتر دارد …..”

داستان عیسی (ع) و شیطان


ابلیس بر حضرت عیسی (علیه السلام} آشکار شد و گفت:

تو نبودی که می گفتی جز آنچه خدا مقرّرت کرده است بر تو نرسد ؟

فرمود : بلی .

گفت : پس خویشتن را از قله این کوه فرو انداز اگر مقرّرت باشد که به سلامت مانی !

فرمود : خداوند را رسد که بندگان را آزماید نه بندگان را که خداوند را آزمایند !

گنجشک وظیفه شناس

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شدو برمی گشت !پرسیدند :چه می کنی ؟پاسخ داد :در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم …


گفتند :
حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است
و این آب فایده ای ندارد
گفت :
…شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ،
اما آن هنگام که خداوند می پرسد :
زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم :
هر آنچه از من بر می آمد !!!!!

به خدا توکل کن


در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.
به او گفت:
چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟
جواب داد که:
من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد، پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود، می گوید:
“از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم…!”


احسان به مادر


جاء رجلٌ الی النّبی قال : « یا رسول اللَّه(ص) مَن احق الناس بحسن صحابتى؟ » قال: « أمک » قال : « ثم من؟ » قال : « امک » قال: « ثم من؟ » قال : « امک» قال: « ثم من؟ » قال : « اباک » .
ترجمه :
مردى خدمت پیامبر(صلى الله علیه وآله)آمد و پرسید: یا رسول الله به چه کسى احسان کنم؟ فرمود: به مادرت. تا سه بار پرسید، حضرت فرمود: به مادرت، تا بار چهارم، که فرمود: به پدرت.