داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
داستــــانها و درســـها

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

از بچه ها یاد بگیریم


ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺮﻭﯼ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ : ‏« ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ‏» ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ .
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻨﺪ .
ﮔﻔﺖ : ﺳﺨﺖ ﺩﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯿﺪ .
ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﺶ ﺧﺼﻮﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻭﻝ
ﻫﻤﯿﺸﻪ بی ﺪﻟﯿﻞ ﺷﺎﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ .
ﺩﻭﻡ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ .
ﺳﻮﻡ
ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺗﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻧﺪ
ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ .
ﭼﻬﺎﺭﻡ
ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﻝ نمی ﺒﻨﺪﻧﺪ .
ﭘﻨﺠﻢ
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ،
ﺳﺮﯾﻊ ﺁﺷﺘﯽ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻧﺪ .
ﺷﺸﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ .

 

هارون الرشید و پیر حریص

حکایت پیرمرد حریص و هارون الرّشید


گویند روزى هارون الرّشید به خاصّان و ندیمان خود گفت:

من دوست دارم شخصى که خدمت رسول اکرم صلّى الله علیه و آله و سلّم مشرّف شده و از آنحضرت حدیثى شنیده است زیارت کنم تا بلاواسطه از آنحضرت آن حدیث را براى من نقل کند.

چون خلافت هارون در سنه یکصد و هفتاد از هجرت واقع شد و معلوم است که با این مدّت طولانى یا کسى از زمان پیغمبر باقى نمانده، یا اگر باقى مانده باشد در نهایت ندرت خواهد شد.

ملازمان هارون در صدد پیدا کردن چنین شخصى بر آمدند و در اطراف و اکناف تفحّص نمودند، هیچکس را نیافتند بجز پیرمرد عجوزى که قواى طبیعى خود را از دست داده و از حال رفته و فتور و ضعف کانون و بنیاد هستى او را در هم شکسته بود و جز نفس و یک مشت استخوانى باقى نمانده بود.

او را در زنبیلى گذارده و با نهایت درجه مراقبت و احتیاط به دربار هارون وارد کردند و یکسره به نزد او بردند. هارون بسیار مسرور و شاد گشت که به منظور خود رسیده و کسى که رسول خدا را زیارت کرده است و از او سخنى شنیده، دیده است.

گفت: اى پیرمرد! خودت پیغمبر اکرم را دیده‏اى؟ عرض کرد: بلى.

هارون گفت: کى دیده‏اى؟ عرض کرد: در سنّ طفولیّت بودم، روزى پدرم دست مرا گرفت و به خدمت رسول الله صلّى الله علیه و آله و سلّم آورد. و من دیگر خدمت آنحضرت نرسیدم تا از دنیا رحلت فرمود.

هارون گفت: بگو ببینم در آنروز از رسول الله سخنى شنیدى یا نه؟

عرض کرد: بلى، آنروز از رسول خدا این سخن را شنیدم که مى‏فرمود:

یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ [۱]

«فرزند آدم پیر مى‏شود و هر چه بسوى پیرى مى‏رود به موازات‏ آن، دو صفت در او جوان مى‏گردد: یکى حرص و دیگرى آرزوى دراز»

هارون بسیار شادمان و خوشحال شد که روایتى را فقط با یک واسطه از زبان رسول خدا شنیده است؛ دستور داد یک کیسه زر بعنوان عطا و جائزه به پیر عجوز دادند و او را بیرون بردند.

همینکه خواستند او را از صحن دربار به بیرون ببرند، پیرمرد ناله ضعیف خود را بلند کرد که مرا به نزد هارون برگردانید که با او سخنى دارم. گفتند: نمى‏شود. گفت: چاره‏اى نیست، باید سؤالى از هارون بنمایم و سپس خارج شوم!

زنبیل حامل پیرمرد را دوباره به نزد هارون آوردند. هارون گفت: چه خبر است؟ پیرمرد عرض کرد: سؤالى دارم. هارون گفت: بگو. پیرمرد گفت: حضرت سلطان! بفرمائید این عطائى که امروز به من عنایت کردید فقط عطاى امسال است یا هر ساله عنایت خواهید فرمود؟

هارون الرّشید صداى خنده‏اش بلند شد و از روى تعجّب گفت: صَدَقَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّى اللَهُ عَلَیْهِ وَ ءَالِهِ؛ یَشِیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشِبُّ مَعَهُ خَصْلَتَانِ: الْحِرْصُ وَ طُولُ الامَلِ!

«راست فرمود رسول خدا که هر چه فرزند آدم رو به پیرى و فرسودگى رود دو صفت حرص و آرزوى دراز در او جوان مى‏گردد!»

این پیرمرد رمق ندارد و من گمان نمى‏بردم که تا درِ دربار زنده بماند، حال مى‏گوید: آیا این عطا اختصاص به این سال دارد یا هر ساله خواهد بود. حرص ازدیاد اموال و آرزوى طویل او را بدین‏ سرحدّ آورده که بازهم براى خود عمرى پیش بینى مى‏کند و در صدد اخذ عطاى دیگرى است.

بارى، این نتیجه عدم تربیت نفس انسانى به ادب الهى است که حرص و آرزو در وجود او دامنش گسترده مى‏گردد و با طیف وسیعى رو به تزاید مى‏رود که حدّ یَقِف ندارد.

__________________________________________________
[۱]در کتاب «أربعین» جامى طبع آستان قدس رضوى، ص ۲۲، بدین لفظ آورده است که: یَشیبُ ابْنُ ءَادَمَ وَ یَشِبُّ فِیهِ خَصْلَتانِ: الْحِرصُ وَ طولُ الامَل. و در مجموعه ورّام ابن أبى فراس به نام «تنبیه الخَواطر و نُزهه النَّواظر» طبع سنگى، ص ۲۰۴ گوید: وَ قالَ صَلَّى اللَهُ عَلَیْهِ وَ ءَالِهِ: یَهْرَمُ ابْنُ ءَادَمَ وَ تَشِبُّ مِنْهُ اثْنَتانِ (خَصْلَتانِ خ. ل) الْحِرْصُ وَ طولُ الامَلِ. و در «خصال» صدوق، طبع اسلامیّه (سنه ۱۳۸۹) ج ۱، باب الإثنین، ص ۷۳، با یک سند از أنس آورده است که: إنَّ النَّبىَّ صَلَّى اللَهُ عَلَیْهِ وَ ءَالِهِ‏] وَ سلَّمَ [قالَ: یَهْلِکُ أوْ قالَ: یَهْرَمُ- ابْنُ ءَادَمَ وَ یَبْقَى مِنْهُ اثْنَتانِ: الْحِرْصُ وَ الامَلُ.
و با سند دیگر نیز از أنس از رسول خدا صلّى الله علیه و آله‏] و سلّم [آورده است که: یَهْرَمُ ابْنُ ءَادَمَ وَ یَشِبُّ مِنْهُ اثْنانِ: الْحِرْصُ عَلَى الْمالِ وَ الْحِرْصُ عَلَى الْعُمْرِ. و این دو روایت اخیر را محدّث نورى در کتاب «مستدرک وسآئل الشّیعه» از طبع سنگى، ج ۲، ص ۳۳۵ از «خصال» صدوق با اسناد متّصل خود ذکر نموده است‏

منبع: معاد شناسى، ج‏۹، ص ۲۷

استخاره بد آمد


قضا شدن نماز صبح


مردی تصمیم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق علیه السّلام که رسید درخواست استخاره ای کرد، استخاره بد آمد، آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت اتّفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد
امّا از آن استخاره در تعجّب بود پس از مسافرت خدمت امام صادق علیه السّلام رسید و عرض کرد:
یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل خدمت شما رسیدم برایم استخاره کردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراوانی کردم به من خوش گذشت

امام صادق علیه السّلام تبسّمی کرد و به او فرمود: در سفری که رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدار شدی که آفتاب طلوع کرد... و نماز صبح تو قضا شده بود؟

عرض کرد : آری .

حضرت علیه السّلام فرمود :

اگر خداوند دنیا و آنچه را که در دنیاست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد.


 با این حساب، چه خسارتی کرده ایم، ما آخرالزمانی ها

بخشش حیرت آور علی (ع)

چه شمشیر زیبایی

جنگ سختی شروع شده بود.صدای به هم خوردن شمشیر ها برای لحظه ایی قطع نمی شد. حلا سرداران و سربازان در سپاه تن به تن می جنگیدند. یک سپاه حق بود و دیگری باطل.ابری از غبار روی بیابان مثل چادری بزرگ سایه افکنده بود.اسب ها شیهه می کشیدند و دنبال هم می دویدند.در آن میان امام علی ( ع) با شجاعت شمشیر می زد و گاه دور خودش می چرخید و حریف می طلبید.ناگهان دشمنی فریاد زد : ای علی چه شمشیر زیبایی داری! کاش آن را به من می بخشیدی! و بلند خندید و سرش را به سویی دیگر چرخاند تا حریف پیدا کند که سایه ایی در پشت سرش دید.علی ( ع) بود که به او لبخند می زد. امام شمشیر خود را در مقابل او گرفته بود و گفت: بگیر٬ این شمشیر را به تو بخشیدم!

مرد نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد.رنگش پرید و عرق سردی بر پیشانی اش نشست. می دانست امام از روی دوستی شمشیرش را به سویش دراز کرده است. مرد عقب عقب رفت. امام هنوز لبخند می زد.مرد پرسید: از تو تعجب می کنم که می خواهی در چنین هنگامی شمشیرت را به من هدیه کنی!

علی ( ع) گفت‌ : ( اِنَّکَ مَدَدَّتَ یدُالْمَسْئَلَة اِلَی وَ لَیسَ مِنَ الْکَرَمِ اَنْ یرُدُّ السّائِل )

مگر نه این است که تو دست خواهش به سوی من دراز کردی. از جوانمردی به دور دیدم که تو را محروم کنم!

مرد طاقت نیاورد و بی اختیار دوید و خودش را به پاهای علی انداخت.پاهایش را بوسید و با بغض گفت: من به دین شما ایمان اوردم. حتما دین شما است که خوبی را به شما یاد داده است. من بنده ی چنین دینی هستم. و مسلمان شد و سپس به سپاه امام علی پیوست.


منبع با برخی تغییرات نگارشی : مناقب ابن شهراشوب: 87/2، -  بحار الأنوار: 69/41.

تجارت با خدا


شخصی بسیار مقروض شده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند .. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند ، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. .. تو را که این همه گفت و گوی است بر دَرمی،چگونه از تو توقع کند کَسی کَرمی؟ .. تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجتی آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ .. شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول امده است به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. .. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ .. تاجر  گفت: آن معامله با یک تاجر بود و این معامله با خدا...! .. در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است. 

محبت آل محمد یعنی این !

امام باقر


نمونه ای از دوستی و محبت اهل بیت


حکیم بن عتیبه گفت: خدمت حضرت باقر (علیه السلام) بودم، خانه پر از جمعیت بود در این هنگام پیرمردى که تکیه بر عصاى آهنین خود داشت وارد شد بر در خانه ایستاده، گفت: السلام علیک یابن رسول الله و رحمة الله و برکاته و سکوت کرد. حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: علیک السلام و رحمة الله و برکاته .
پیرمرد رو به طرف حضار مجلس نموده بر همه سلام کرد و آنها جواب سلامش را دادند آنگاه متوجه حضرت شده و عرض کرد یابن رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم) مرا به نزدیک خود جاى ده.
فوالله انى لاحبکم و احب من یحبکم و والله ما احبکم و لا احب من یحبکم لطمع فى دنیا والله انى لا بغض عدوکم و ابرء منه والله ما ابغضه و ابرء منه لوتر، کان بینى و بینه والله انى لاحل حلالکم و احرم حرامکم و انتظر امرکم فهل تر جولى جعلنى الله فداک
به خدا سوگند شما را دوست دارم و دوستان شما را نیز دوست دارم ، این علاقه و محبت من نسبت به شما و دوستانتان نه براى طمع در دنیا است. به خدا قسم دشمنان شما را دشمن دارم و از آنها بیزارم. این دشمنى و بیزارى که نسبت به آنها ابراز مى کنم خداى را شاهد مى گیریم که نه به واسطه کینه و خصومتى است که بین من و آنها باشد. آنچه شما حلال بدانید حلال مى دانم و آنچه حرام بدانید حرام مى دانم و انتظار فرج شما خانواده را مى کشم یابن رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم ) فدایت شوم با این خصوصیت آیا امید نجاتى برایم هست؟!
حضرت باقر (علیه السلام ) فرمود: جلو بیا؛ او را پیش خواند تا در پهلوى خود نشانید. آنگاه فرمود: پیرمرد.
شخصى خدمت پدرم على بن الحسین (علیه السلام ) رسید همین سوالى که تو کردى از ایشان نمود. پدرم در جوابش فرمود: اگر از دنیا بروى وارد بر پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) و على و امام حسن و امام حسین و على بن الحسین (علیهم السلام) مى شوى ، قلبت خنک خواهد شد و دلت از التهاب مى افتد شاد خواهى شد و چشمهایت روشن مى گردد، با کرام الکاتبین به خوبى و خوشى روبرو خواهى شد آنگاه که جانت به اینجا برسد (در این هنگام با دست اشاره به گلوى خود نمود) در زندگى نیز چیزهائى خواهى دید که باعث روشنى چشمت هست و با ما در مقامى بلند و ارجمند خواهى بود.
پیرمرد از شنیدن این مقامات چنان غرق در شادى شد که خواست براى مرتبه دوم عین جملات را از زبان امام (علیه السلام) شنیده باشد، از این رو عرض کرد یابن رسول الله چه فرمودید؟!
حضرت باقر (علیه السلام) سخنان خود را تکرار کرد. پیرمرد عرض کرد اگر من بمیرم بر پیغمبر و على و حسن و حسین و على بن الحسین (علیهم السلام) وارد مى شوم. چشمم روشن و دلم شاد و قلبم خنک مى شود و کرام الکاتبین را با شادى و خوشى ملاقات مى کنم وقتى جانم به گلویم برسد.
اگر زنده بمانم خدا چشمم را روشن مى نماید و با شما در درجه اى بلند خواهم بود؟!
در این هنگام پیرمرد را چنان گریه اى گرفت که مانند ژاله اشک مى ریخت و با صداى بلند هاى هاى گریه مى کرد. آنقدر گریه کرد که بر زمین افتاد. قطرات پیاپى اشک و ناله هاى جانگداز که حاکى از قلب پر محبت و ولاى پیرمرد بود چنان اطرافیان را تحت تاثیر قرار داد که همه با صداى بلند شروع به گریه کردند. حضرت باقر (علیه السلام) رو به طرف پیرمرد نموده با دست مبارک قطرات اشک را از مژگانش مى گرفت و مى پاشید.
پیرمرد سربلند نموده و عرض کرد یابن رسول الله (صلى الله علیه و آله و سلم ) دست مبارکت را به من بده . حضرت دست خود را به طرفش دراز کرد.
پیرمرد گرفته شروع به بوسیدن کرد و بر چشمهاى خود گذاشت ، سینه و شکم خویش را گشود، دست آن جناب را بر روى سینه و شکم خود گذاشت آنگاه از جاى حرکت کرده سلام داد و رفت.
حضرت باقر (علیه السلام) تا موقعى که پیرمرد در حال رفتن دیده مى شد او را با توجه مخصوصى تماشا مى کرد، پس از آن روى به جمعیت نموده فرمود: هر کس مایل است مردى از اهل بهشت را ببیند به این شخص نگاه کند
حکیم بن عتیبه راوى حدیث مى گوید هیچ مجلس عزائى را ندیده بودم که از نظر سوز و گداز و سیلاب اشک شباهت به این مجلس داشته باشد.(1)

1- روضه کافى ، ص 76.

منبع: آگاه شویم، حسن امیدوار، جلد اول.

گذشت کنیم


کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت 

زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول بود شبی از شبها روباهی وارد گنم مزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد

پیرمردکینه روباه را به دل گرفت
بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد.
مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد.

روباه شعله وردر مزرعه به اینطرف وآن طرف میدوید وکشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد.


وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم


باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت


بهتر است ببخشیم و بگذریم



Image result for ‫عفو و گذشت‬‎

روباه و شتر


15589961_1665502266809107_16593771000103

روباهی از شتری پرسید: «عمق این رودخانه چه اندازه است؟»

شتر جواب داد: « تا زانو»

ولی وقتی روباه داخل رودخانه پرید، آب از سرش هم گذشت

و همین طور که دست و پا می‌زد به شتر گفت:

«تو که گفتی تا زانو! »

شتر جواب داد:

« بله، تا زانوی من، نه زانوی تو »


هنگامی که از کسی مشورت می‌گیریم یا راهنمایی می‌خواهیم باید شرایط طرف مقابل و خود را هم در نظر بگیریم.

لزوما" هر تجربه‌ای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست.


این هم میگذرد


ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ،

ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﮐﻪ ﺑﻪﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ "
.ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ می ﻔﺮﻭﺧﺘﻢ ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪﺍﻡ.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭼﺮﺍ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ﮔﻔﺖ ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ…

خدا کجاست ؟



مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.


در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.


آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.


وقتی به موضوع « خـــــــــــــدا » رسیدند 

آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.

مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.

به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟

بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟

اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد.

نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

 مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.

آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.


به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید


با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.


ظاهرش کثیف و ژولیده بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:

می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم.

من همین الان موهای تو را کوتاه کردم...


مشتری با اعتراض گفت: نه!


آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است،


با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.


آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند!

 موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تائید کرد: دقیقاً !

نکته همین است.

خـــــــــــدا هم وجود دارد!


فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.


برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.