داشتم سجــاده آماده می کــردم برای نمـاز، همیـن که چـادر مشـکی ام را از سر برداشتـم تا چـادر نمــاز بر سر کنـم گفـت :
این همه خودت را بقچـه پیــچ می کنی کـه چی؟
امام
علی علیه السلام ـ عند رُجُوعِهِ مِن صِفِّینَ و إشرافِهِ على القُبُورِ
بظاهِرِ الکُوفَةِ ـ : یا أهلَ الدِّیارِ المُوحِشَةِ ، و المَحالِّ
المُقفِرَةِ ، و القُبورِ المُظلِمَةِ ، یا أهلَ التُّربَةِ ، یا أهلَ
الغُربَةِ ، یا أهلَ الوَحدَةِ ، یا أهلَ الوَحشَةِ ، أنتُم لَنا فَرَطٌ
سابِقٌ ، و نَحنُ لَکُم تَبَعٌ لاحِقٌ ، أمّا الدُّورُ فَقَد سُکِنَتْ ، و
أمّا الأزواجُ فَقَد نُکِحَتْ ، و أمّا الأموالُ فَقَد قُسِمَتْ . هذا
خَبَرُ ما عِندَنا فَما خَبَرُ ما عِندَکُم ؟
ـ ثُمَّ التَفَتَ إلى أصحابِهِ ـ فقال :
أما لَو اُذِنَ لَهُم فی الکَلامِ لأَخبَرُوکُم أنَّ خَیرَ الزّادِ التَّقوى نهج البلاغه
ترجمه حدیث :
امام على علیه السلام در بازگشت از صفّین و هنگام نزدیک شدن به گورستان کوفه فرمود :
اى
خفتگان خانه هاى تنهایى، و جاهاى خشک و خالى، و گورهاى ظلمانى! اى خاک
نشینان، اى ساکنان دیار غربت، اى تنهاشدگان، اى بى همدمان! شما پیش از ما
رفتید و ما نیز در پى شما آمده به شما خواهیم پیوست . اما خانه هایتان!
دیگران در آن سکونت گزیدند؛ اما زنانتان! با دیگران ازدواج کردند و اما
اموال شما! در میان دیگران تقسیم شد! این خبرى است که ما داریم؛ حال شما چه
خبر دارید؟ امام سپس رو به یاران خود کرد و فرمود : بدانید که اینان اگر
اجازه سخن گفتن داشتند، به شما خبر مى دادند که : بهترین ره توشه، تقوا
است .
مرد
جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه
جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و
به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار
از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان
راه خود را می گرفتند و می رفتند.
شیوانا
از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا
به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این
پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و
نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در
اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می
کنی!؟"شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک
می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه
روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم
به خودم کمک می کنم !"
در بصره امیری بود و روزی در باغ خود چشمش به زن باغبان افتاد و آن زن بسیار با عفت و پاکدامن بود.
امیر باغبان را برای کاری بیرون فرستاد و به زن گفت: برو درها را ببند.
زن رفت و برگشت و گفت: همه ی درها را بستم غیر از یک در که نمی شود بست.
امیر گفت: آن کدام در است؟
زن گفت: دری که میان تو و پرورگار توست و با هیچ سعی و تلاشی بسته نمی شود .
امیر وقتی این سخن را شنید استغفار کرد و از کار خود توبه کرد!!
چـه سـاده میـگـذرنـد سـاعـتــــ هـاے 【 عـمـرمـان 】
و مـا چـه سـاده میـگـذریـم از ایـن 【 سـاعـتــــ هـا 】
( والـعصـر ان الانـسـان لـفـے خـسر . . . . . . )