داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

داستــــانها و درســـها

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

به خدا اعتماد کنیم



هست امیدی چون خدایی هست....
اعتماد کن

کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه بالا برود...

او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود...

همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد...

در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت...

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است...

ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!!

یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.....

چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!

بجای بوسیدن ، به قرآن عمل کنیم


%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8

مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.

مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه ی مخملی قرار دادند ...

هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.

سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود،

از او پرسید : مادرت کجاست ؟

پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.

پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!

پسر گفت : نه !

پدر پرسید : برادرت کجاست ؟

پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که با تجربه هایش او را نصیحت کند و راه درست را به او نشان دهد ، مرد گفت : خواهرت کجاست ؟

پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او اسیر ظلم و رنج است !

پدر با تأثر گفت : او هم نامه ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و دلایل منطقی ام را برایش توضیح داده بودم و اینکه من با این ازدواج مخالفم ؟

پسر گفت : نه ...!

الان به چی دارید فکر میکنید؟

به اینکه مقصر خود فرزندان بودند که بجای خواندن نامه ، اونو میبوسیدن و به چشم میمالیدند و با احترام در کیسه مخملی نگهداریش میکردند؟



به چیز درستی فکر میکنید ، پس حالا میتوانید ادامه ی صحبت های منو خوب درک کنید ...

به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه به راحتی همه فرصتها را از دست داده بودند ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...!

رفتار من با کلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است!

من هم قرآن را میبوسم

روی چشمم میگذارم

مورد احترام قرار میدهم

می بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آنچه که در آن در آن است روش زندگی من است...

از خدا طلب بخشش و عفو کردم و قرآن را برداشتم و تصمیم گرفتم که دیگر از او جدا نشوم.

سنگ سر راه

109115143-7b52bd31e018de6d9194ca7743da06

در زمان های گذشته،پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد.

حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.

بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :

" هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد"

ناامیدی شیطان


وقتی شیطان نا امید می شود

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

دوستت دارم

siMxye_535.jpg

می‏گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت:
تو را دوست دارم
یوسف گفت: ای جوان‏مرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟
از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!

پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،
او بینایی‏ش را از دست داد و من به چاه افتادم
زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد
و من مدت‏ها زندانی شدم.

اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش ،
تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی .

توسل و پادشاه عربستان


مناظره ای جالب علامه سید شرف الدین عاملی باپادشاه عربستان:

توسل به پیامبر (صلی الله علیه واله)

آقای سید شرف ‏الدین (صاحب کتاب ارزشمند المراجعات)، در عصر حکومت «ملک عبدالعزیز» برای زیارت خانه خدا به مکه رفت. در عید قربان در کنار سایر علما به کاخ پادشاه سعودی دعوت شد، تا طبق معمول در عید قربان به او تبریک بگویند.
او به کاخ رفت، هنگامی که نوبت به او رسید، دست شاه را گرفت و هدیه‌ای به او داد، و آن هدیه یک قرآن بود که دارای جلدی پوستین بود.

شاه عربستان آن هدیه را گرفت و بوسید و به عنوان تعظیم و احترام، بر پیشانی خود گذاشت.
سید شرف الدین (از فرصت استفاده کرد) ناگهان گفت: «ای پادشاه! چرا این جلد را می‌بوسی و به آن تعظیم می‌کنی، با اینکه این جلد چیزی جز پوست بز نیست؟»

شاه گفت: «غرض من از بوسیدن جلد، قرآنی است که در داخل آن قرار دارد، نه خود جلد».
آقای شرف‏الدین، بی‌درنگ فرمود: «احسنت ای پادشاه! ما شیعیان نیز وقتی که پنجره یا در اتاق پیامبر(ص) را می‌بوسیم، می‌دانیم که آهن هیچ کاری نمی‌تواند بکند، ولی غرض ما آن کسی است که ماورای این آهن‌ها و چوب‌ها قرار دارد. ما می‌خواهیم رسول خدا(ص) را تعظیم و احترام کنیم، همان‌گونه که شما با بوسه زدن بر پوست بز می‌خواستی قرآن را تعظیم کنی که در درون آن پوست قرار دارد.»

حاضران تکبیر گفتند، و او را تصدیق کردند، در این هنگام ملک عبدالعزیز ناچار شد تا به حاجیان اجازه دهد که از آثار رسول خدا(ص) تبرک بجویند.
ولی ولیعهد او که بعد از او آمد، از قانون گذشته‌شان برگشت.

خدا را می توان دید !

ab1d5121e2d538309c00c843a00e66f4-425


مرشدی با خود زمزمه کرد:خدایا با من حرف بزن،پرنده ای
آواز خواند ولی او نشنی
او با صدایی بلند گفت:خدایا با من حرف بزن،رعدی در آسمان غرید ولی او به آن گوش
نکرد.اطرافش را نگاه کرد و گفت:خدایا بگذار تو را
ببینم،ستاره ای درخشید ولی او آنرا
ندید.او فریاد زد:خدایا معجزه ای به من نشان ده و
نوزادی در همسایگی او به دنیا آمد
ولی او نفهمید.این بار با نا امیدی گریه سر داد و
گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار دانم
تو اینجا هستی.پس خدا نزدیک شد و او را لمس کرد اما او
پروانه ای را از روی صورتشپس زد و بی توجه به راه خود ادامه داد

بهشت پاداش پاک کردن مال از حرام


Untitled.jpg

در جلد پنجم کتاب فروع کافی  آمده است :
شخصی از کارمندان دستگاه بنی امیه و درعین حال از طرفداران امام صادق(ع) بود.
این شخص دوستی داشت که با امام صادق رابطه داشت و از او خواهش کرد که ترتیب ملاقاتش را با امام بدهد تا با امام دیداری داشته باشد . وقتی امام اجازه‌ی ملاقات را به این فرد داد ، به خدمت امام رسید . به امام عرض کرد که مدتی را در دستگاه طاغوت گذرانده و وضع مالی خوبی به دست آورده است و از امام خواست که مال او را حلال کند .
 امام صادق فرمودند: توبه و حلال شدن مال شما به این است که آن چه از حرام به دست آورده‌ای ، حتی لباسی را که در تن داری ، بدهی.
توبه کسی که مال حرامی را به دست آورده این نیست که گریه کند ، یا گنبد مساجد را کاشی کند یا این که شب‌های جمعه دعای کمیل بخواند ویا برای امام حسین (ع) و اهل بیت خرج کند ، توبه تنها اشک نیست ، البته نشانه‌ی پشیمانی می‌باشد ولی ندامت خالی فایده‌ای ندارد.
مالی که از رشوه و ظلم به مردم جمع آوری شود، حرام است.
امام صادق به این جوان فرمود: اگر این گونه توبه کند،خود حضرت،بهشت را برایش ضمانت می کند.
 جوان نیز پذیرفت وتمامی اموالی را که صاحبان آن‌ها را می‌شناخت به صاحبانشان برگرداند و با اجازه‌ی امام اموالی که صاحبان آن‌ها را نمی ‌شناخت ، از طرف آنها صدقه داد تا جایی که حتی لباس خود را نیز تحویل داد و از شغلش استعفا داد .
بعد ازمدتی این شخص بیمار شد و در موقع احتضار به دوستش گفت: که امام صادق به وعده‌ی خود عمل کرد و من جایگاه خود را در بهشت می بینم .


لقمه ی حرام چه اثری دارد؟
پیامبر خدا صلى‏ الله ‏علیه و ‏آله و سلّم :
أطِبْ کَسبَکَ تُستَجَبْ دَعوَتُکَ ،فإنَّ الرّجلَ یَرفَعُ اللُّقْمَةَ إلى فیهِ (حَراما )
 فما تُستَجابُ له دَعوَةٌ أربَعینَ یوما .

در آمدت را پاک کن تا دعایت مستجاب شود؛
 زیرا هرگاه آدمى لقمه [حرام ]به دهان خود ببرد ،
 تا چهل روز دعایى از او پذیرفته نمى‏ شود .

کما فی بحار الأنوار : 93 / 358 / 16 .
مکارم الأخلاق : 2 / 20 / 2045 منتخب میزان الحکمة : 196

زبان پاک

خداوند به حضرت موسی فرمود: با زبانی دعا کن که

با آن گناه نکردی ، تا دعایت مستجاب شود.

 حضرت  پرسید چگونه؟

به او گفته شد: به دیگران بگو برایت دعا کنند

 چون تو با زبان آنها گناه نکرده ای!

 


normal_Avazak_ir-Love11392.jpg

بگذارید بمن توهین کنند !


siLshzed_535.jpg



7 تیر، سال روز شهادت آیة الله دکتر سید محمد حسینی بهشتی، 1360.

به مسجدی در شهر بافق رفته بودم که این خاطره را برایم تعریف کردند: این مسجد، دو در دارد؛ یکی از پشت شبستان به خارج راه دارد و دیگری در ورودی عادی است. آقای بهشتی قبل از شهادت، به شهر ما سفر کرد تا در این مسجد، سخنرانی کند. منافقین هم از شهرهای دیگر با مینی بوس و دیگر وسایل نقلیه، برای به هم زدن جلسه و دادن شعار علیه شهید بهشتی، آمده بودند. خوشبختانه چون جمعیت داخل مسجد، مملو از طرفداران وی بود، نتوانستند جلسه سخنرانی را به هم بزنند. بعد از سخنرانی به وی اصرار کردیم از در پشت شبستان خارج شود تا منافقین نتوانند بیشتر از این علیه وی شعار دهند؛ ولی او به صورت جدی گفت: نه، اینها این همه راه را برای همین آمده اند که علیه من شعار بدهند؛ بگذارید چند مرگ بر بهشتی هم در حضور خود من بگویند.