پند لقمان حکیم به فرزند:
ای جان فرزند،
هزار حکمت آموختم که از آن چهارصد حکمت انتخاب کردم
و از آن چهارصد هشت کلمه برگزیدم که جامع کلمات است.
دو چیز را هرگز فراموش مکن:
1- خدا را 2- مرگ را.
دو چیز را همیشه فراموش کن:
1- به کسی خوبی کردی 2- کسی به تو بدی کرد.
به مجلسی وارد شدی زبان نگهدار،
به سفره ای وارد شدی شکم نگهدار،
به خانه ای وارد شدی چـشم نگهـدار،
به نمـاز ایستـادی دل نـگـهـدار..
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد وپیش خود فکر کرداین بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را بازکرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت :
” هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند که از آن بیشتر دارد …..”
شاید
کسی گمان نمی برد که آن دوستی بریده شود و آن دو رفیق که همیشه ملازم
یکدیگر بودند، روزی از هم جدا شوند. مردم یکی از آنها را بیش از آن اندازه
که به نام اصلی خودش بشناسند به نام دوست و رفیقش می شناختند. معمولاً
وقتی که می خواستند از او یاد کنند، توجه به نام اصلیش نداشتند و می گفتند:
رفیق ....
آری او به نام رفیق امام صادق معروف شده بود، ولی در آن روز
که مثل همیشه با یکدیگر بودند و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند، آیا کسی
گمان می کرد که پیش از آنکه آنها از بازار بیرون بیایند، رشته دوستیشان
برای همیشه بریده شود؟!
در آن روز او مانند همیشه همراه امام بود و با
هم داخل بازار کفشدوزها شدند. غلام سیاه پوستش هم در آن روز با او بود و از
پشت سرش حرکت می کرد. در وسط بازار، ناگهان به پشت سر نگاه کرد، غلام را
ندید. بعد از چند قدم دیگر، دو مرتبه سر را به عقب برگرداند، باز هم غلام
را ندید. سومین بار به پشت سر نگاه کرد، هنوز هم از غلام که سرگرم تماشای
اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود خبری نبود. برای مرتبه چهارم که
سر خود را به عقب برگرداند، غلام را دید، با خشم به وی گفت :مادر فلان! کجا
بودی؟!!.
تا این جمله از دهانش خارج شد، امام صادق به علامت تعجب، دست
خود را بلند کرد و محکم به پیشانی خویش زد و فرمود:سُبْحانَ اللّه ! به
مادرش دشنام می دهی؟ به مادرش نسبت کار ناروا می دهی؟! من خیال می کردم تو
مردی باتقوا و پرهیزگاری . معلوم شد در تو، ورع و تقوایی وجود ندارد .
یابن
رسول الله! این غلام اصلاً سندی است و مادرش هم از اهل سند است. خودت می
دانی که آنها مسلمان نیستند. مادر این غلام یک زن مسلمان نبوده که من به او
تهمت ناروا زده باشم!
مادرش کافر بوده که بوده . هر قومی سنتی و قانوی
در امر ازدواج دارند. وقتی طبق همان سنت و قانونی رفتار کنند، عملشان زنا
نیست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمی شود.
امام بعد از این بیان به او فرمود:دیگر از من دور شو.
بعد از آن، دیگر کسی ندید که امام صادق با او راه برود تا مرگ بین آنها جدایی کامل انداخت.
یک کوزهی سفالی، گلدان خانهام شد
قولی به دانه داد و، با خاک هم قسم شد
بگذشت روزگاری، بشکفت غنچهی گل
با لحن تلخ او گفت : «گلدان ِ زشت ِ اُمُّل!!»
کوزه دلش ترک خورد، آرام گریه سرداد
دستش پر از تمنا، خاکش پر از غم و داد
آرام گفت ای گل: روزی که دانه بودی
قنداقهات دلم بود! مهمان خانه بودی
کمکم شدی تو غنچه، اندام تو وَرَم کرد
بلبل نظاره گر بود، چشم تو باورم کرد
در فصل سخت گرما، قلبم خنک برایت
همبازی تو بودم، چون قاصدک برایت
اکنون که ناز داری، با من ببین چه کردی؟
حرف از وفا نداری، تلخی و تند و سردی
روزی رسد دوباره، فصل خزان گلی جان!
داغ تو را نبینم! خواهی تو شد هراسان
آن روز من دوباره، چشم انتظار هستم
خواهی تو دید چون خار، همواره یار هستم
گل خنده کرد و با مشت! یک ضربه زد به گلدان
گلدان شکست و گُل شد، پژمرده کنج ایوان
چون کوزه داغ گل دید، آهی کشید و جان داد
با اینکه نوجوان بود، مردانگی نشان داد. . .
گل با همه جمالش، محتاج کوزهی زشت!
گل در بهار پژمرد، میبُرد آنچه را کِشت